جدول جو
جدول جو

معنی قنغر - جستجوی لغت در جدول جو

قنغر
(قَ غَ)
درختی است که چوب آن از چوب کبر درشت و غلیظتر باشد و شتر آن را به حرص تمام خورد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنبر
تصویر قنبر
(پسرانه)
نام یکی از تابعان علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ غَ)
خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج). که درونش از غضب و غیظ برجوشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ غَ)
مرغی است ماننده به بنجشک که نوکی سرخ دارد، و مردم مدینه آن را بلبل نامند. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر). اسم جنس عصفوراست و نزد بعضی مخصوص گنجشکی است سیاه لون و بسیار کوچک و دنبالۀ او بسیار کوتاه و دایم الحرکه و کثیرالصوت. در تنکابن ججیز نامند. گرم و خشک و نمکسود قدید او جهت اسهال و غیر نمکسود جهت عسر البول و سنگ گرده و مثانه به غایت نافع است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). گویند پرنده ای است چون گنجشک با منقاری سرخ رنگ، تصغیر آن نغیر است. (از اقرب الموارد). ج، نغران، بلبل. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغه) ، بچگان گنجشگ. (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه). واحد آن نغره، بچه های حوامل چون بانگ کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). یا آن تصحیف نعر است. (از متن اللغه) (اقرب الموارد از الازهری) ، نوعی از خران یا خران نر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، نغران
لغت نامه دهخدا
(مَ غُ)
نوعی ازپول ریزۀ خرد و کوچک باشد. (برهان). نوعی از پول ریزۀ خرد. منغرک. (فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ)
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) :
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود
در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود
بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط
چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر
ایستاده ست شب و روز برابر نرگس.
خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(سُغُ)
مرد آژین کننده آسیا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِطِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قنطیر شود، مرغی است مایل بسیاهی که بانگ کند و دبسی نیز خوانند آنرا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فاخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
نره. (منتهی الارب) (آنندراج). ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَوْ وَ)
کلان سر، سرکش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دشوارخوی و سخت و درشت از هر چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). فظ غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَنْ نو)
نمک زاری است به بادیه که نمک آن در غایت خوبی و تیزی و جودت باشد. (منتهی الارب). بنابه گفته ازهری نمکزاری است در بادیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُدُ)
سگ آبی و این کلمه عربی نیست و دخیل است. (اقرب الموارد). رجوع به قندس و قندز شود
لغت نامه دهخدا
لوز است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
پیر کلان سال یا دیرینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
پیر سالخورده یا دیرینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به قنسر و قنسری ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
چوبی یا آهنی طویل که قصابان گوسپند سلخ کرده بدان آویزند و قطعه قطعه کرده فروشند. (آنندراج) (غیاث اللغات بنقل از مصطلحات). رجوع به قناره شود
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
نام ابوالشعثاء مولی بن معمر است و نام قنبر را علی علیه السلام به وی داد:
امیر عاصم و عمار یاسر و مقداد
صهیب و زهره و زید و قتاده و قنبر.
ناصرخسرو.
صد شکر که مداح شه مردانم
ثابت به ثنا و ثانی حسانم
اکنون نه کمینه بندۀ فرمانم
دیرینه غلام قنبر و سلمانم.
حسامی واعظ (مجالس النفایس ص 143).
غلام وی اند امّت جدّ او
چو قنبر علی مرتضی را غلام.
سوزنی.
- مولای قنبر، لقبی است که قصه سرایان و معرکه گیران به علی بن ابیطالب دهند. رجوع به ابوالشعثاء مولی شود
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 43هزارگزی جنوب درمیان و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بیرجند به درج. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 144 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد). رجوع به قنتر شود
لغت نامه دهخدا
(تَدْ)
دیگرگون گردیدن بر کسی و خشم گرفتن و ترسانیدن، پرخشم شدن، انگشت را در حلق کسی درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَرَ)
آب بسیار خوردن. آب زیاد خوردن. زیاده روی کردن در آب: نغر من الماء، اکثر. (اقرب الموارد). رجوع به نغر شود، کینه ورزیدن. حقد. (از اقرب الموارد) ، نغر. نغیر. نغران. (متن اللغه). رجوع به نغر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنار
تصویر قنار
چراغوارگان چرخ گواژ ستارگان پارسی تازی گشته کنار کناره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنسر
تصویر قنسر
سخت، کارآزموده آزمون اندوخته
فرهنگ لغت هوشیار
پتیار (بلا)، کبوک از پرندگان قنطوریون بنگرید به قنطوریون بلا داهیه سختی، فاخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنطر
تصویر قنطر
((قِ طِ))
بلا، سختی، فاخته
فرهنگ فارسی معین
بلا، سختی، محنت، فاخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دنده ی بدون گوشت
فرهنگ گویش مازندرانی