جدول جو
جدول جو

معنی قنطس - جستجوی لغت در جدول جو

قنطس
(قَ طُ)
درخت مورد را گویند و به عربی آس خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به مورد شود
لغت نامه دهخدا
قنطس
تاغدست، درخت مورد آس. توضیح مصحف آن قیطس است
تصویری از قنطس
تصویر قنطس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قسطس
تصویر قسطس
قسط، ریشۀ گیاهی بی ساقه با برگ های پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد، کوشنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیطس
تصویر قیطس
از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندس
تصویر قندس
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدست، سگ لاب، بادستر، بیدستر، سقلاب
فرهنگ فارسی عمید
(قَ نِ)
نومید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قانط و قنوط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیک پاکیزه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سخت احتیاط کردن در طهارت و در کلام و طعام و جامه و در جمیع امور، نیکو دانستن و باریک رفتن در دانش، جاسوسی کردن از خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ طُ)
میوۀ مورد. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(قِطِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قنطیر شود، مرغی است مایل بسیاهی که بانگ کند و دبسی نیز خوانند آنرا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فاخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قنس، به معنی اعلای سر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قنس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ)
سگ آبی. (اقرب الموارد). جانوری است. (از آنندراج) (برهان). رجوع به مادۀ قبل و قندز شود، گیاهی است که بیخ آن رااشنان خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کندس. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه) (از حاشیۀ برهان چ معین). کندس. بیخ نباتی است درون آن زردو برون آن سیاه مقیئی است مسهل، دافع بهق و چون سفوف آن را سعوط کنند عطسه آورد و کندی بینایی و شبکوری را نافع. (منتهی الارب) (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دوایی است که آن رابه فارسی خون سیاوشان و به عربی دم الاخوین خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
در تداول عامه کجی زمین را گویند.
- هیکل قناس، در تداول، هیکل ناموزون و نامتناسب
لغت نامه دهخدا
(قُ طُ)
کست. دوائی است که آن را قسط میگویند، و آن چند نوع میباشد، نوع اول عربی است و آن را قسط بحری خوانند و آن سفید میباشد، و دیگری قسط هندی و آن سیاه میباشد، تلخ است و قسط مرهمان است، و نوع دیگر قسط رومی است و آن سفید و شیرین میشود، و نوع دیگر هم هست که آن سیاه رنگ است و بوی صبر از آن می آید. بهترین آن سفید و فربه و تازه باشد بعد از آن سیاه و سبک و هندی، گرم و خشک است در چهارم و سیم و فایدۀ آن بسیار است. اگر یک درم با شراب افسنتین بخورند گزندگی افعی و عقرب و مجموع گزندگان را نافع است. (برهان). رجوع به قسط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
کاغذ. (منتهی الارب). رجوع به قرطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قِ طَ)
کاغذ. (منتهی الارب). رجوع به قرطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
نام یکی از صور فلکی که بشکل نهنگ است. (ناظم الاطباء). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیت جنوبی و آن را بر مثال ماهی وال توهم کرده اند که او را دو دست بود دنبال همچون مرغی و آن بیست ودو کوکب است. (جهان دانش)
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
قیطوس. قاطوس. عاطوس. غاطوس. (فرهنگ فارسی معین). نام درختی است که آن را به فارسی مورد و به عربی آس گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ طُ)
دریای سیاه. دریای بنطس. دریای کرز. دریای کرزیان. بحر اسود. دریای سیاه. بحر طرانبرنده. (یادداشت بخط مؤلف). کلمه یونانی، و دریایی است که خلیج قسطنطنیه از آن منشعب میشود، اول آن در طرف بلاد ترک است و ممتد میشود بسمت مغرب و جنوب، تا متصل بدریای شام میشود و قبل از متصل شدن به بحر شام بنطس نامیده میشود. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). و رجوع به بنطش شود، به شیرازی بذر قطونا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بنگو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و بنگو شود
لغت نامه دهخدا
(پُ طُ)
در قاموس کتاب مقدس آمده است (دریا اپط ا:ا) : اسم مقاطعۀ شرقی آسیای صغیر. در کنار بحرالاسود واقع و از مشرق به کولخس و از جنوب به کاپادوکیه و از مغرب به غلاطیه محدود بود و در ایام خداوند ما یهودیان در آنجا سکونت داشتند و در مائۀ اول تاریخ مسیحی مژدۀ نجات در آنجا داخل شده جماعتی از اهالی به دین پاک مسیح گرویدند. و پطرس رسول هم رسالۀ اول خود را بدیشان خطاب کرد و همین پنطس مسقطالرأس اکیلا رفیق پولس بود. (1 ع 18:2). و خود بنفسه مملکت مستقل و از جملۀ شهریارانش یکی سزدانس معروف به ود و در زمان پومپیوس در جزء املاک رومانیان محسوب شد - انتهی. و نیز رجوع به بنطس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنس
تصویر قنس
هراشک (قی اندک)، راسن از گیاهان بزرگ نژادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنط
تصویر قنط
نومیدشدن نومید ناامید نره کودک، بازداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنطس
تصویر تنطس
نیک زدودن نیک پاکاندن، باریک بینی، انیشگی (جاسوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطس
تصویر قسطس
قسط بنگرید به قسط قسط
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه
فرهنگ لغت هوشیار
پتیار (بلا)، کبوک از پرندگان قنطوریون بنگرید به قنطوریون بلا داهیه سختی، فاخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنطا
تصویر قنطا
لاتینی تازی گشته خون سیاوشان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کندز سگ آبی پارسی است کندش اشنان از گیاهان اشنان، قندز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناس
تصویر قناس
کجی، هیکل ناموزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیطس
تصویر قیطس
یونانی تازی گشته آس از گیاهان، نهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیطس
تصویر قیطس
((قَ طَ))
نام یکی از صور فلکی که به شکل نهنگ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنطر
تصویر قنطر
((قِ طِ))
بلا، سختی، فاخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناس
تصویر قناس
((قِ))
بدشکل، بدقواره
فرهنگ فارسی معین
بلا، سختی، محنت، فاخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدشکل، بی قواره، چیزی که ناراست باشد
فرهنگ گویش مازندرانی