جدول جو
جدول جو

معنی قنافیه - جستجوی لغت در جدول جو

قنافیه
(قَ)
آبی است نزدیک قادسیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قافیه
تصویر قافیه
پشت گردن، پس گردن، آخر چیزی، در علوم ادبی یک مصوت یا رشته ای از چند صامت و مصوت که در آخرین کلمۀ ابیات یک قطعه شعر یا در آخرین کلمۀ مصراع های یک بیت تکرار شود، ولی این تکرار، تکرار یک کلمه با معنی واحد نباشد مانند «ﺴﺖ»، برای مثال ای نرگس پرخمار تو مست / دل ها ز غم تو رفت از دست و یا « ر»، برای مثال زلف تو تکیه بر قمر دارد / لب تو لذت شکر دارد (انوری - ۸۰۰)پساوند، سرواده، در بیت اخیر کلمۀ «دارد» ردیف است
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای از سوفسطائیان که منکر حقیقت اشیا بوده و بسیاری از حقایق را اوهام و خیالات باطل می دانسته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافیه
تصویر نافیه
نافی
حروف نافیه: در دستور زبان علوم ادبی حروفی که دلالت بر نفی کند مانند «نا» و «نه»
فرهنگ فارسی عمید
طایفۀ مذهبی از غلاه شیعه از اصحاب عبدالله بن معاویهبن عبدالله بن جعفر طیار (ذی الجناحین) که تناسخی بوده اند و گفته اند روح خدا در آدم حلول کرد بعد در شیث و بعد در پیغمبران دیگر و بعد به علی و اولاد او رسید و آنگاه در عبدالله حلول کرد و او مهدی و بلکه خداست
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
رجوع به قافیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فی یَ)
تأنیث اضافی. رجوع به اضافی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نی یَ)
فرقه ای از غلاه شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمد بن حنیفه و پس از او در پسرش ابوهاشم و پس از او در بنان و نیز گویند: خداوند نیز فناپذیر است بجز ’وجه خدا’ بدلیل آیۀ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام در آیۀ 27 سورۀ الرحمان. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ انسان. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به انسان شود، بی تشویش و اضطراب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ انفوضه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). برگ که بر نفاض ریخته شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به نفاض شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نفی کننده. تأنیث نافی. رجوع به نافی شود.
- حروف نافیه. رجوع بهمین کلمه شود.
- لاء نافیه، و آن بر چند وجه است: 1- برای نفی جنس و در این صورت عمل آن عمل ’ان’ است. 2- به معنی لیس. 3- برای عطف مانند: جاء زید لا عمرو. 4- جواب منفی در پاسخ سؤال. چنانکه گویند: اجأک زید؟ و در جواب گوئی ’لا’، یعنی لا لم یجئنی
لغت نامه دهخدا
(حَ فی یَ)
مؤنث حنیفی. عقیدۀ نیکو و مذهب حق. (ناظم الاطباء). و حنیفیه در اسلام میل بسوی اسلام و اقامت بر عقد آن است. (اقرب الموارد).
- سیوف حنیفیه، شمشیرهایی است منسوب به احنف بن قیس و او نخستین کسی است که دستور گرفتن آنها را داد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
مشتق از قفو. (آنندراج). پس گردن. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) ، ازپی رونده. (آنندراج) : اتیته علی قافیته، ای علی اثره، پس آوند. سرواده. (ناظم الاطباء). در اصطلاح عبارت است از مجموع آنچه تکرار یابد در الفاظ مشابههالاواخر یا لفظی متغایرالمعانی که واقعند در اواخر مصراعها یا بیت ها. (آنندراج). کلمه اخیر از بیت که اعادۀ آن لازم باشد و یا آخرین حرف متحرکی در بیت که پس از آن حرف ساکنی باشد و این حرف ساکن پیروی حرف متحرک را نماید و یا حرفی که بنای قصیده بر آن باشد. (ناظم الاطباء). نزد شعراء آخرین کلمه از شعر را گویند. مانند لفظ حومل در این شعر:
قفا نبک من ذکری ̍ حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل.
و این قول اخفش است. و دیگران گفته اند: قافیه از آخر بیت تا نزدیکترین ساکنی که بدان ملحق گردد، با حرکتی که پیش از آن واقع است، قافیه باشد. و نیز گفته اند با متحرکی که قبل از آن است. بنابراین بنا بر تعریف اول در شعر مذکور قافیه از حرکت حاء حومل است تا آخر بیت. و بنابر تعریف ثانی از خود حاء تا پایان شعر است. هکذا ذکر السید السند فی حواشی العضدی. مولوی عبدالحکیم گوید: قافیه مشتق است از قفو و آن بمعنی تبعیت است، زیراقوافی یکی بر اثر دیگر آید. صاحب مطول گفته: قافیه آخرین کلمه از بیت می باشد. و تقفیه عبارت است از توافق بر حرف اخیر. و در پاره ای از رسائل آمده که حرف روی اگر متحرک بود قافیه را مطلقه، و اگر غیر آن بود قافیه را مقیده نامند و مقیده گاه مردفه و گاه مجرده و گاه مؤسسه باشد و قافیۀ مطلقه بر شش قسم بود: مطلقۀ مجرده، مطلقۀ مردفه، مطلقۀ مؤسسه، مطلقۀ به خروج، مطلقۀ به ردف و مطلقۀ به تأسیس و خروج - انتهی. و در رسالۀ منتخب تکمیل الصناعه می آورد: قافیه نزد شعرای عجم عبارت است از: مجموع آنچه تکرار یابد در الفاظ مختلفه بحسب لفظ و معنی یا به حسب لفظ فقط و یا بحسب معنی فقط که آن الفاظ واقع شده باشد در اواخر مصراع ها و یا بیتها و یا در چیزی که بمنزلۀ آنها باشد. بشرط آنکه مجموع از حروف و حرکاتی معینه باشد، مثل روی و تأسیس و اشباع. و آنکه بعضی تمام کلمه را قافیه گویند، و بعضی دیگر مجرد حرف روی را بطریق مجاز است بنا بر قول جمهور و ذکر قید مختلفه برای احتراز است از ردیف و ذکر قید مصراع ها و بیتها برای شمول تعریف مطلعها را و قطعه ها را و غزلها را و غیرذلک. و ذکر قید یا در چیزی که بمنزلۀ آنها باشد برای شمول تعریف قوافی را که بعد آنها ردیف آید چه این قوافی اگرچه در اوایل مصرعها واقع شوند، اما حکم آخر دارند چرا که ردیف چون به یک معنی مکرر شود بمنزلۀ معدوم است. اطلاق قافیه بر قافیۀ اول از شعر ذوالقافیتین و ذوالقوافی بطریق مجاز است و قید بشرط آنکه مجموع الی آخره بجهت احتراز است از حروف و حرکات که بطریق صنعت لزوم مالایلزم شاعر تکرار آن را در اواخر ابیات التزام کرده.
انواع قافیه به اعتبار تقطیع پنج است به اجماع اهل عرب و فارس: مترادف، متدارک، متکاوس، متواتر، ومتراکب. و بعضی این الفاظ را القاب قوافی گویند. و بعضی حدود قافیه گویند. و گفته اند: مترادف، قافیه ای است که بحسب تقطیع در اواخر آن دو حرف ساکن پیاپی باشند مثاله این معما به اسم شهاب. شعر:
هست پیش ما لبت آب حیات دلنواز
آمده همچون حباب از وی برون تبخاله باز.
و متواترقافیه ای است که بحسب تقطیع از ساکن که در آخر او است تا اول ساکن که پیش از این ساکن است از یک حرف متحرک زیاده واسطه نباشد. مثاله، شعر:
شکردهنا غمی نداری
دیر آی می مغانه درکش.
و متدارک قافیه ای است که بحسب تقطیع از ساکنی که در آخر او است تا اول ساکن که پیش از آن ساکن است دو حرف متحرک واسطه باشند مثاله، این معما به اسم یوسف. شعر:
شمع جان چون سوخت در فانوس تن
شد از آن صورت پریشان حال من.
و متراکب آنکه بحسب تقطیع از ساکنی که در آخر او است تا اول ساکنی که پیش از این ساکن است سه متحرک واسطه باشند. مثاله، این معمّا به اسم بهاء. شعر:
ای عطائی دل و دین رفت ز ما سوی عدم
در دل ما چو رقم بست سر زلف صنم.
و متکاوس آنکه بحسب تقطیعاز ساکنی که در آخر او است تا اول ساکنی که پیش از این ساکن است چهار متحرک واسطه باشند و این بسبب غایت ثقلش در اشعار پارسی بغایت اندک است - انتهی. و درجامعالصنایع گوید: قافیۀ مطلق آن است که قافیه بی ردف و تأسیس و دخیل و وصل و خروج بود. و قافیۀ مقید آن است که قافیه بعد از ردف اصلی افتد. و قافیه درتلفظ بر حسب تبعیت و اشباع ظاهر گردد، و در تقطیع حذف شود. مثاله، شعر:
دل ز من بردی کنونش خون کنی
گر بری جان را ندانم چون کنی.
نون ’خون و چون’ از این قبیل است. قافیۀ پیوندی آن است که بیت را چنان انشا کند که معنی بی آوردن قافیه تمام شود. و اما چون آوردن قافیه شرط است بضرورت بیاورد. مثاله، شعر:
ای لبت شکر و سخن شیرین
چه کنی عیش بنده تلخ ببین.
لفظ ’ببین’ قافیۀ پیوندی است که اتمام معنی بدان احتیاج ندارد. و قافیۀ ملک آن است که قافیه در مصراع اول مطلع است، و در آخر دوم بیت همان لفظ را قافیه سازد. و اگر در ابیات دیگر آرد هم روا باشد. لکن استعمال فصحا در بیت دوم است و این از قبیل ایطاء نیست. قافیۀ متولده آن است که آخر بیت الفاظی متصل الفاظ قافیه آورد که پنداشته آید که الفاظ قافیه از آن الفاظ متصل زیاده شده است. مثاله، شعر:
بست چون بر روی من دلدار در
شد ز اشکم طرۀ دستار تر
دل ز من بردی و جان آواره شد
جان آواره کنون یکبارتر.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1241).
و رجوع به کشف الظنون شود.
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چار پیش و چار پس، این مرکز آنها دائره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است ومزید و نایره.
رجوع به حروف قافیه در همین لغت نامه شود:
شادی و بقابادت و زین بیش نگویم
کین قافیۀ تنگ مرا نیک بپیخست.
عسجدی.
شعر درازتر ز قفا نبک پیش او
کوته شود چو قافیۀ شعر مثنوی.
فرخی.
چون من ترا مدحت کنم گویم که خود اعشی منم
از بس که اندر دامنم از چرخ بارد قافیه.
منوچهری.
در مطلعی که وصف دهانش بیان کنم
غیر از میان چه قافیۀ آن دهان کنم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- امثال:
قافیه که آمد باید گفت
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سر نرۀ کلان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اسم حرشف بستانی است و آن کنگر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(ش فی یَ)
اعراب خزاعلی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نا یَ)
نهری است در سواد عراق از نواحی راذانین و در آن دیه های چندی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پس گردن، از پی رونده و کلمه آخر بیت یعنی کلمه ای که شعر به آن ختم میشود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نافیه در فارسی مونث نافی: نیگر چون ناونه در پارسی مونث نافی. یاحروف نافیه. حروف دال بر نفی مانند لا و ما در عربی و نا و نه در فارسی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث قضائی کادیکیک داتستانیک دادگذاری مونث قضائی. یا قوه قضائیه. یکی از سه قوه اداره کننده کشور است و شامل کلیه دستگاههای دادگستری است. یا هیئت قضائیه. مجموع قضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتادیه
تصویر قتادیه
شتر گون خوار
فرهنگ لغت هوشیار
انگشتو گونه ای افروشه (حلواء) نوعی حلوای سخت و لزج که آن را مانند قبیطا سازند با مغز و بی مغز و با قیچی آن را باندازه یک گلوله یا بزرگتر برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرافصه
تصویر قرافصه
آشکار دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناقیه
تصویر عناقیه
گل گوشی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنافره
تصویر صنافره
بی پدر بچه از پدری ناشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سناهیه
تصویر سناهیه
پرداخت های کاستی (کاست قسط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفافیه
تصویر خفافیه
سوسنگرد نام جایی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انانیه
تصویر انانیه
منی خود بینی خودخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناریه
تصویر قناریه
اسپانیایی تازی گشته از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنافیر
تصویر جنافیر
جمع جنفور، کهنه گورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثنائیه
تصویر ثنائیه
قسمی از قضیه حملیه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پیوسندگان نام پیروان عبد الله ذی الجناحین که می گفتند روان خدا در پیامبراندمیده و سرانجام به عبد الله رسیده و او نمرده و هم چنان در بیوسیدن است (فضل بن شادان نیشابوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاییه
تصویر قضاییه
((قَ یِ یا یَ))
مؤنث قضایی
قوه قضاییه: یکی از سه قوه اداره کننده کشور است و آن شامل کلیه دستگاه های دادگستری است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قافیه
تصویر قافیه
((فِ یَ یا یِ))
از پی رونده، حرف یا کلمه آخر بیت در شعر
قافیه را باختن: کنایه از مغلوب شدن، فرصت را از دست دادن
قافیه به کسی تنگ شدن: کنایه از به زحمت و دردسر افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضائیه
تصویر قضائیه
دادگستری
فرهنگ واژه فارسی سره