جدول جو
جدول جو

معنی قناعس - جستجوی لغت در جدول جو

قناعس
(قُ عِ)
مرد شگرف بزرگ خلقت کلان جثه. ج، قناعس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قناعس
(قَ عِ)
جمع واژۀ قناعس بمعنی مرد شگرف بزرگ خلقت کلان جثه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قناع
تصویر قناع
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
راضی و خرسند بودن به چیزی که فرد در اختیار دارد، صرفه جویی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ عَ)
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) :
ز عالم به دست آوری گوشه ای
به صبر و قناعت خوری توشه ای.
فردوسی.
قناعت توانگر کند مرد را
خبرکن حریص جهان گرد را.
سعدی.
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
ز پیر جهان دیده کردم سوءالی
که بهر معیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت
اگر میتوانی قناعت قناعت.
سلمان ساوجی.
در قناعت که ترا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است.
جامی.
بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض
قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی.
طالب آملی (از آنندراج).
آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ.
صائب (از آنندراج).
- قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را:
تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
- قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229).
- قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن:
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم.
سعدی.
رجوع به قناعه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نقیض حدب است. گود و فرورفته. ابن اعرابی گوید: اقعس کسی است که پشتش فرورفته و گردنش برگشته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
در تداول عامه کجی زمین را گویند.
- هیکل قناس، در تداول، هیکل ناموزون و نامتناسب
لغت نامه دهخدا
(قِ)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) :
چو یوسف بر آیم بتخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قنع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
به خواب شونده. (آنندراج). به خواب شونده. خواب آلوده. چرت زننده. (ناظم الاطباء). به خواب رونده. (از اقرب الموارد). نعت است از نعس به معنی به خواب شدن. (منتهی الارب). ج، نعّس، حظ ناعس، فاتر. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شتر بزرگ و شگرف، مرد توانا و قوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، قناعیس. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خرسند شدن و بسندکاری بدانچه بهره باشد. و من دعائهم: نسئل اﷲ القناعه و اعوذبه من القنوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قنعقناعه و قنعاً و قنعاناً، رضی القسم و در این لغت دیگری نیز هست و آن این است: قنع قنوعاً. و این نادر است. (از اقرب الموارد). رجوع به قناعت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قنعاس بمعنی شتر بزرگ و شگرف و مرد قوی و توانا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قنعاس شود
لغت نامه دهخدا
و قنامیس و قنانامیس و قینیس. به یونانی شهدانج است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خویشتن را خوابیده نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تناوم. (اقرب الموارد) ، آرام گرفتن برق بعد حدت و شدت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جبال قبله. ابن سکیت گوید: قاعس و مناخ و منزل انقب، یؤدین بطرف ینبع در ساحل (بحر قلزم) است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
روسری، رخپوشه، زینه جنگ افزار پارچه ای که زنان سر خود را پوشانند روسری، جمع اقناع اقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناس
تصویر قناس
کجی، هیکل ناموزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعس
تصویر ناعس
خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
بسنده کردن، خرسندی، راضی شدن به اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناعس
تصویر تناعس
خفته نمایی خود را به خواب زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
((قَ عَ))
خشنودی، خرسندی، رضا و تسلیم، صرفه جویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناع
تصویر قناع
((قِ))
پارچه ای که بدان زنان سر خود را پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناس
تصویر قناس
((قِ))
بدشکل، بدقواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
بسندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
اقتصاد، اقناع، امساک، بسندگی، بسنده کاری، خرسندی، رضامندی، صرفه جویی، کف نفس، مناعت طبع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدشکل، بی قواره، چیزی که ناراست باشد
فرهنگ گویش مازندرانی