جمع واژۀ قنزعه. رجوع به قنزعه شود، بلاها، بقایای گیاه نصی و کوهان شتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سخنان زشت و ناهنجار، مردم خرد و کوچک. (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ قُنزُعَه. رجوع به قنزعه شود، بلاها، بقایای گیاه نصی و کوهان شتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سخنان زشت و ناهنجار، مردم خرد و کوچک. (اقرب الموارد)
باکسی در چیزی واکوشنده. (غیاث) (آنندراج). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. (از ناظم الاطباء) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفه.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی). گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند منازعان چو دل و زندگانی و جانند. مسعودسعد. هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت در دیدۀ منازع ملک تو خار باد. مسعودسعد. این از منازعان تو صافی کند جهان وآن از مخالفان تو خالی کند دیار. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166). اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت. (چهارمقاله ص 78). ز حکم قائل نون و القلم منازع تو بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 93). مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر معادیت ز بلا و معاندت ز اسف... عبدالواسع جبلی (ایضاً ج 1 ص 228). بر عقل و پاک دلی، فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 6911). بر پاکدامنی دلم فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 357). دفع منازع و معارض او بکنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 215). منازعان ترا با تو چون قیاس کنند ’فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع’. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352). آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغمبر منازع می شدند. مولوی. - منازع شدن، مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن: قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 17)
باکسی در چیزی واکوشنده. (غیاث) (آنندراج). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. (از ناظم الاطباء) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفه.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی). گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند منازعان چو دل و زندگانی و جانند. مسعودسعد. هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت در دیدۀ منازع ملک تو خار باد. مسعودسعد. این از منازعان تو صافی کند جهان وآن از مخالفان تو خالی کند دیار. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166). اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت. (چهارمقاله ص 78). ز حکم قائل نون و القلم منازع تو بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 93). مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر معادیت ز بلا و معاندت ز اسف... عبدالواسع جبلی (ایضاً ج 1 ص 228). بر عقل و پاک دلی، فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 6911). بر پاکدامنی دلم فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 357). دفع منازع و معارض او بکنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 215). منازعان ترا با تو چون قیاس کنند ’فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع’. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352). آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغمبر منازع می شدند. مولوی. - منازع شدن، مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن: قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 17)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) : چو یوسف بر آیم بتخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. ، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قنع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) : چو یوسف بر آیم بتخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. ، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قُنُع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
خصومت کردن دو گروه باهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تخاصم در چیزی. (از اقرب الموارد). با یکدیگر خصومت کردن. (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) ، اختلاف. (اقرب الموارد) : و این مسئله در میان علمای اوائل در تنازع است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 289). و کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 436) ، از همدیگر گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). از همدیگر گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تناول و تجاذب چیزی. (از اقرب الموارد) ، جام از یکدیگر گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعاطی جام. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح نحو) نزد نحویان عبارت است از توجه دو عامل یا بیشتر بسوی معمول واحد به اختلاف جهت یا به اتحاد جهت... (از کشاف اصطلاحات الفنون). و تنازع کنند باهم دوفعل باسم ظاهر که بعد آنها باشددر فاعلیت چون ضربنی واکرمنی زید، یا در مفعولیت چون ضربت و اکرمت زیدا یا در فاعلیت و مفعولیت یعنی یکی فاعل را خواهد و دیگر مفعول را. مثل ضربت واکرمنی زید. پس مختار بصریین اعمال فعل ثانی است به جهت قرب او و فعل اول اگر اقتضای فاعل کند در صورت موافق اسم ظاهر در فعل مفرد ضمیر مستتر فرض کند و در غیر آن ضمیر بارز چنانچه ضربنی و اکرمت زیدا و ضربانی واکرمت الزیدین. اگرچه در این صورت اضمار قبل الذکر لازم می آید لیکن نزد بصریین تنازع در فاعل جایز است و اگر اول مفعول را خواهد ضمیر مفعول را حذف کنند، بشرطی که آن هر دو فاعل از افعال قلوب نباشند. چنانکه ضربت و اکرمت زیداً، یعنی، زدم او را و گرامی کردم زید را، تا اضمار قبل الذکر لازم نیاید در مفعول. و کسائی خلاف بصریین اضمار فاعل و فعل اولی روا ندارد بخوف اضمار قبل الذکر، بلکه حذف می کند ضمیر فاعل را از فعل اول و قرار اعمال فعل ثانی روا نداشته بوقت خواستن فعل اول فاعل را برای خوف حذف فاعل باضمار قبل الذکر واین هر دو ممنوع است و مختار کوفیین اعمال فعل اول است به جهت سبقت آن فقط تنصیف دو نیم کردن چیزی را واز هم نصف نصف کردن. (از کنز، بنقل غیاث اللغات)
خصومت کردن دو گروه باهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تخاصم در چیزی. (از اقرب الموارد). با یکدیگر خصومت کردن. (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) ، اختلاف. (اقرب الموارد) : و این مسئله در میان علمای اوائل در تنازع است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 289). و کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 436) ، از همدیگر گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). از همدیگر گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تناول و تجاذب چیزی. (از اقرب الموارد) ، جام از یکدیگر گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعاطی جام. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح نحو) نزد نحویان عبارت است از توجه دو عامل یا بیشتر بسوی معمول واحد به اختلاف جهت یا به اتحاد جهت... (از کشاف اصطلاحات الفنون). و تنازع کنند باهم دوفعل باسم ظاهر که بعد آنها باشددر فاعلیت چون ضربنی واکرمنی زید، یا در مفعولیت چون ضربت و اکرمت زیدا یا در فاعلیت و مفعولیت یعنی یکی فاعل را خواهد و دیگر مفعول را. مثل ضربت واکرمنی زید. پس مختار بصریین اعمال فعل ثانی است به جهت قرب او و فعل اول اگر اقتضای فاعل کند در صورت موافق اسم ظاهر در فعل مفرد ضمیر مستتر فرض کند و در غیر آن ضمیر بارز چنانچه ضربنی و اکرمت زیدا و ضربانی واکرمت الزیدین. اگرچه در این صورت اضمار قبل الذکر لازم می آید لیکن نزد بصریین تنازع در فاعل جایز است و اگر اول مفعول را خواهد ضمیر مفعول را حذف کنند، بشرطی که آن هر دو فاعل از افعال قلوب نباشند. چنانکه ضربت و اکرمت زیداً، یعنی، زدم او را و گرامی کردم زید را، تا اضمار قبل الذکر لازم نیاید در مفعول. و کسائی خلاف بصریین اضمار فاعل و فعل اولی روا ندارد بخوف اضمار قبل الذکر، بلکه حذف می کند ضمیر فاعل را از فعل اول و قرار اعمال فعل ثانی روا نداشته بوقت خواستن فعل اول فاعل را برای خوف حذف فاعل باضمار قبل الذکر واین هر دو ممنوع است و مختار کوفیین اعمال فعل اول است به جهت سبقت آن فقط تنصیف دو نیم کردن چیزی را واز هم نصف نصف کردن. (از کنز، بنقل غیاث اللغات)
شتر آرزومند جای باش و چراگاه، مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بعیر نازع و ناقه نازع، که مشتاق وطن و چراگاه خود باشد. (از اقرب الموارد) ، کسی که اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده باشد. (از معجم متن اللغه). مشتاق یارو دیار. (از اقرب الموارد). مشتاق و آرزومند چیزی. (ناظم الاطباء) ، غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء). ج، نزّاع. نزّع. نزعه، شیطان. (ناظم الاطباء) ، برکننده و قطعکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نازع قنازع نزاع و دافع قناذع یراع... گردید. (درۀ نادره 116) ، رامی. (معجم متن اللغه). ج، نزعه، النازع من الشاه، گوسپند گشن خواه. (از معجم متن اللغه). ج، نزّع. نزع، النازع من القسی، کمان که به هنگام کشیدن آوایی از آن برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن اللغه)
شتر آرزومند جای باش و چراگاه، مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بعیر نازع و ناقه نازع، که مشتاق وطن و چراگاه خود باشد. (از اقرب الموارد) ، کسی که اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده باشد. (از معجم متن اللغه). مشتاق یارو دیار. (از اقرب الموارد). مشتاق و آرزومند چیزی. (ناظم الاطباء) ، غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء). ج، نُزّاع. نُزَّع. نَزَعَه، شیطان. (ناظم الاطباء) ، برکننده و قطعکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نازع قنازع نزاع و دافع قناذع یراع... گردید. (درۀ نادره 116) ، رامی. (معجم متن اللغه). ج، نزعه، النازع من الشاه، گوسپند گشن خواه. (از معجم متن اللغه). ج، نُزَّع. نُزُع، النازع من القسی، کمان که به هنگام کشیدن آوایی از آن برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن اللغه)