جدول جو
جدول جو

معنی قمعان - جستجوی لغت در جدول جو

قمعان
(قَ)
بفتح، دو گوشۀ خنور خرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمعان
تصویر لمعان
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امعان
تصویر امعان
غور کردن در مطلبی یا در کاری، دقت و دوراندیشی در کاری
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
جمع واژۀ قمیص. (اقرب الموارد). رجوع به قمیص شود
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
قمرین. تثنیۀ قمر که عبارت از شمس و قمر است بجهت تغلیب قمر، زیرا که در محاورۀ عرب قمر مذکر است و شمس مؤنث چنانکه مادر و پدر را والدین گویند نه والدتین. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به قمرین شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْ مُ / قُمْ مَ)
ورس که گیاهی است زردرنگ، سپیچه که بر روی می و مانند آن نشیند، زعفران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شهری است به یمن. (منتهی الارب). شهری است به یمن از مخلاف زیبد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
مهتر قوم، سردار شبانان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقمع بمعنی اسب که یکی از دو زانوی آن ورم کرده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ می یا)
تثنیۀ قمی. و در اصطلاح محقق فیض در کتاب وافی عبارتند از احمد بن ادریس و محمد بن ابی الصهبان. (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جج قنعه. (اقرب الموارد). به معنی جای هموار میان دوپشته. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قنعه شود، جج قنع. (منتهی الارب). رجوع به قنع شود، بز کوهی بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
تثنیۀ قلع. صلائه و شریح دو پسر عمرو بن خویلفه از بنی نمیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لنگیدن و خمیدن یا آزمند گشنی گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سپس ماندن و سپسایگی رفتن. (منتهی الارب). قاع فلان، نکص و خنس. (از اقرب الموارد). سپس ماندن و سپسایگی رفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بنی طمعان، نام محلی به هفت فرسنگی موصل و هفت فرسنگی حدیثه، و حدیثه در سی وشش فرسنگی بغداد واقعست. (نزهه القلوب چ اروپا ص 173)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از محدثین و نقلۀ کتب از زبانهای دیگر به عربی او با ایوب زیج بطلمیوس و عده دیگر از کتب قدیمه را برای محمد بن خالد بن یحیی بن برمک ترجمه کرده اند. (ابن الندیم)
نام یکی از دوازده نفر حواریون حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء).
- دیر سمعان، موضعی بحلب و موضعی بحمص که قبر عمر بن عبدالعزیز در آنجاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن از خشم. (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و لرزیدن سر بینی کسی از خشم یا چیز دیگر. (منتهی الارب). رمعان انف، جنبیدن بینی از خشم و تکبر. (از اقرب الموارد) ، اشاره کردن به دست. (منتهی الارب). اشارت کردن به دو دست. (از اقرب الموارد) ، افشاندن سر را. (از منتهی الارب). حرکت دادن سر را ازاضطراب. (از اقرب الموارد) ، زادن زن کودک را. (از منتهی الارب). رمعت المراءه بالصبی، زایید زن کودک را. (از اقرب الموارد) ، روان شدن اشک از چشم. (از منتهی الارب). اشک از چشمان کسی جاری شدن: رمعت عینه بالبکاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ مِ نَ)
دهی است از دهستان رودشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان، واقع در 40هزارگزی جنوب باختری کوه پایه و 19هزارگزی شوسۀ اصفهان به یزد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 112 تن است. آب آن از قنات و محصول آن، غلات، پنبه، حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ قاع، (منتهی الارب)، بمعنی زمین پست هموار نرم دور از کوه، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قطیع، و آن شاخی است که از آن تیر سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطیع شود، جمع واژۀ اقطع، به معنی مردان دست بریده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَضْ ضی)
سبک و شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سبکی و شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکی و شتابیدن. (از شرح قاموس) ، دیر رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آهسته و دیر رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رفتن به آهستگی. (شرح قاموس) ، ثابت بودن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فعل از ’فتح’. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). خمع
لغت نامه دهخدا
(اِذْ ذِ)
دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر، دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات).
- امعان نظر، نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی:
زاین همی گوید نگارندۀ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر.
مولوی.
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه) ، شراب امقه، شراب کبود آبی رنگ، دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد) ، مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قدح دمعان، کاسۀ لبریز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمعان
تصویر دمعان
کاسه لبریز چام پر
فرهنگ لغت هوشیار
درخشیدن درخشش، تابیدن، نمار (اشاره) درخشیدن تابیدن، درخشش تابندگی: و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود، اشارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمحان
تصویر قمحان
اسپرک (ورس) از گیاهان، سپیچه که بر روی مینشیند، کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمصان
تصویر قمصان
جمع قمیص، پیراهن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنعان
تصویر قنعان
کم خواه بسند گواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطعان
تصویر قطعان
جمع اقطع، بریده دستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرعان
تصویر قرعان
جمع قرعا، زنان کل زنان بی مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امعان
تصویر امعان
دور اندیشیدن در کاری، تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
((لَ مَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمران
تصویر قمران
((قَ مَ))
تثنیه قمر، ماه و آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امعان
تصویر امعان
((اِ))
دقت کردن، غور کردن، دوراندیشی، دقت
فرهنگ فارسی معین