جدول جو
جدول جو

معنی قلنسوه - جستجوی لغت در جدول جو

قلنسوه
نوعی کلاه دراز
تصویری از قلنسوه
تصویر قلنسوه
فرهنگ فارسی عمید
قلنسوه
دژی است نزدیک رمله در سرزمین فلسطین. در این قلعه عاصم بن ابی بکر بن عبدالعزیز بن مروان و عمرو بن ابی بکر و عبدالملک وابان و مسلمه فرزندان عاصم و گروهی دیگر کشته شدند. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قلنسوه
(قَ لَ سُ وَ)
کلاه دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قلنسوه
کلاهدراز گونه ای کلاه دستا (عرقچین)، هزارلا در نشخوارگنندگان، ریشه کلاه کلاهک ریشه دربرخی از گیاهان کلاه دراز، جمع قلانس قلانیس
فرهنگ لغت هوشیار
قلنسوه
((قَ لَ سُ وَ یا وِ))
کلاه دراز، جمع قلانس، قلانیس
تصویری از قلنسوه
تصویر قلنسوه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
قلمبه، دور از فهم، دشوار مثلاً حرف های قلمبه، برجسته و برآمده، زیاد مثلاً پول قلمبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنسول
تصویر قنسول
کنسول، نمایندۀ یک کشور در یکی از شهرهای کشور بیگانه که به کارهای مربوط به اقامت هم وطنانش در آن کشور و نیز کارهای مربوط به اقامت اتباع کشور میزبان در کشور خودش رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
رجوع به قنسل و کنسول و قونسول شود
لغت نامه دهخدا
ویسقوریدوس است و آن فودنج است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُمْ بَ / بِ)
درشت. ناهنجار. نتراشیده و نخراشیده. قلمبه.
- قلنبه سلمبه، غلنبه سلنبه: کلمات قلنبه سلمبه.
- قلنبه گو، غلنبه گو. آنکه کلمات درشت و نامأنوس بکار برد.
- قلنبه گویی، غلنبه گویی. عمل قلنبه گو.
رجوع به غلمبه و غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ سی ی)
کلاهدوز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
پوشانیدن کلاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کلاه پوشیدن. (آنندراج). قلنسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلنسه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گیاهی است که لاذن از آن است. (اقرب الموارد) (دزی ج 2 ص 395)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ تَ)
چشم باز نوشکار را دوخته در کریز نشاندن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قرنس البازی، کذا قرنس، اذا کرز و خطیت عیناه. (منتهی الارب) ، گریختن و از جنگ برگردیدن خروس. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ نُ وَ)
بار درخت عود که کوچکتر از فلفل باشد، یا گیاهی است دیگر که در ریگ رویدو بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). گیاهی است که در ریگ برآید و به آن دباغت کنند مشک را، ماری است سرونش شبیه دوگوشت پاره برآمده بر سر باشد و اکثر در افاعی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع ماری که در سر دو گوشت پارۀ برآمده دارد شبیه به سرون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
الظاهر. بیست و یکمین از ممالیک برجی است که در 17 ربیع الاول سال 904 هجری قمری در مصر خلافت کرد و در 27 ذی القعده سال 905 فرار نمود. (معجم الانساب زامباور ج 1 ص 164)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ سُ وَ)
ده کوچکی است از دهستان اربعه پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 88هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد و 2هزارگزی راه مالرو زافرو به هنگام. سکنۀ آن 36 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قُنْ)
رجوع به کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ یَ)
مصغر قلنسوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَیَ)
شهری است شرقی اندلس. جویها و بستانهای بسیار دارد. (از منتهی الارب). شهری است از اندلس بر کرانۀ خلیج دریای روم نهاده و جائی بانعمت. (حدود العالم). از شهرهای مشهور اندلس در مشرق تدمیر و قرطبه. هوای آن بری و بحری است و دارای درختان و رودهای بسیار، و به شهر خاکی (مدینهالتراب) شهرت دارد. رومیان بسال 487 هجری قمری بر آنجا مستولی شدند. (از معجم البلدان) (از مراصد). والانس. و رجوع به والانس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
دهی است از دهستان گوکلدن بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس در 92000 گزی شمال خاوری گنبد سر راه فرعی گنبد به مراوه تپه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل. سکنه 1050 تن. آب آن از رود خانه گرگان. محصولات آن میوه جات فراوان، حبوبات، تریاک، ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان ابریشم بافی و نمدمالی است. مدرسه علوم دینی به سرپرستی یکی از علمای تراکمه دایر است. 5 باب دکان دارد. از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ یَ)
کوره و شهری مشهور به اسپانیا متصل به حوزۀ کورۀ تدمیر و آن بشرقی تدمیر و شرقی قرطبه است. بلنسیه بری و بحری و دارای درختان و انهار بسیار و معروف به مدینهالتراب است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ یَ)
قلنسوه، یعنی کلاه دراز. (منتهی الارب). رجوع به قلنسوه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ سَ)
کلاه. (مهذب الاسماء). و ظاهراً این مخفف قلنسوه است. (غیاث اللغات از فردوس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَءْ)
پوشانیدن کلاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قلنسه فتقلنس، البسه القلنسوه. (اقرب الموارد). قلساه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلساه شود، پوشانیدن و پنهان کردن. (اقرب الموارد). قلنس الشی ٔ غطاه و ستره. (اقرب الموارد) ، نهادن دستها بر سینه و برخاستن چون متذلل. قلنس الرجل، وضع یدیه فی صدره و قام کالمتذلل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ نِ سَ)
مصغر قلنسوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلنسه
تصویر قلنسه
دستانهادن، پوشاندن پنهان کردن کاهیده قلنسیه دستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قونسول
تصویر قونسول
کنسول: قونسولها و مامورین در خاک دولت عثمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
نتراشیده و نخراشیده، درشت، ناهنجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناوه
تصویر قناوه
کیفر
فرهنگ لغت هوشیار
سخت، کارآزموده آزمون اندوخته آزمون اندوختن کار آزمودگی، پیر گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانسه
تصویر قانسه
اندرونه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
((قُ لُ بِ))
هر چیز گرد و گلوله مانند که درشت و ناهموار باشد، جملات و عبارات مشکل و پیچیده که کسی برای اظهار فضل بیان می کند، غلمبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنسول
تصویر قنسول
((قُ))
نماینده سیاسی یک دولت در کشوری بیگانه، کنسول
فرهنگ فارسی معین
کسی را با پاهای آویزان از دو طرف گردن بر دوش نشاندن بر شانه
فرهنگ گویش مازندرانی