جدول جو
جدول جو

معنی قلمون - جستجوی لغت در جدول جو

قلمون
(قَ لَ)
حربا را گویند و آن را بوقلمون و ابوقلمون نیز گویند. (آنندراج). بوقلمون. (ناظم الاطباء) (اشتنیگاس) ، پارچۀ الوان و گلی. (ناظم الاطباء) ، نام گلی است. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
قلمون
(قَ لَ مَ)
موضعی است در دمشق و ابوعبید بکری گوید: در واح الداخله قلعه ای است بنام قلعون و آبهای ترشی دارد و از آن برای کشت و زرع استفاده کنند. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قلمون
بوقلمون
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوقلمون
تصویر بوقلمون
پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوقلمون
تصویر ابوقلمون
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
قیلقون. قلمیقلمون. قیقهر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به آن دو شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هر لحظه برنگی نماید. (برهان) (آنندراج). نوعی از دیبای که هر لحظه برنگ دیگر نماید. (غیاث) (اوبهی). معرب و محرف از ’خامائیلئون’ یونانی. دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید. (از فرهنگ فارسی معین) :
ز قوقوبی به صحراها فرو افکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
روی مشرق را بیاراید ببوقلمون سحر
تا بدان ماندکه گویی مسند داراستی.
ناصرخسرو.
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم ز مخفئی بظهور.
نظام قاری.
- فرش بوقلمون، فرش رنگارنگ. کنایه از گلهای رنگارنگ باغ:
باغ پر تختهای سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.
سنایی.
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
، قرصی است که از صن الوبر و بول شتر ترتیب دهند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 292 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بافندۀ دیبای رومی.
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
رنگارنگ. مختلف اللون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
خوبتر از بوقلمون یافتم
بوقلمونیها در نوبهار.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
مرغی است. بوقلمون. ابوقلمون. (دزی ج 1 ص 49). رجوع به بوقلمون شود
لغت نامه دهخدا
راتینجی است که به آتش پخته باشند و نزد بعضی صمغ صنوبر صغار و نزد بعضی صمغ صنوبر کبار است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام سرداری ترک و چینی. (فرهنگ لغات شاهنامه). نام غلامی ترک که به فرمان خرداد برزین، بهرام چوبینه را به کارد بکشت. (یادداشت مؤلف) :
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون.
فردوسی.
بتنگی دل اندر قلون را بخواند
بدان نامور جایگاهش نشاند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قله. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
قیقهراست. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قلیقلمون شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شجاعان داود. (کتاب دوم سموئیل 23:28) و در اول تواریخ ایام 11:29 عیلای خوانده شده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
طلمون مظلوم، شخصی لادی که رئیس دربانان هیکل بوده. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
سایه دار، کوهی است در حوالی شکیم که ابی مالک از آنجا شاخها برای آتش زدن برج شکیم قطع نمود (سفر داوران 48 و 49، کتاب مزامیر 68:14) و آنرا کوه عیبال نیزمی گفتند و فعلاً به جبل السلامه معروف (است) و دور نیست که مبداء اشتقاق صلمون باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دعای قامون نام یکی از ادعیۀ مشهوره و نام دیگر آن سیفی صغیر است
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
چیزی است مانند آئینه وقتی که تر باشد و آن را در کنار دریا یابند و به عربی زبدالبحر گویند. (آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
جمع واژۀ قلیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلیل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قلعه ای است نزدیک رمله از توابع فلسطین. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یونانی ساذج است. (از الفاظالادویه). فرفخ. (مخزن الادویه). عرفج. (تحفۀ حکیم مؤمن). ساذج صحرایی است و آن برگی باشد دوائی مانند برگ گردکان و آنرا به عربی عرفج بری خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلمون
تصویر سلمون
لاتینی تازی گشته آزاد ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته فینک گونه ای کف دریا بطور عام ستونکی را گویند که محور صدفهای نرم تنان دریا را به وجود می آورد، بالاخص به صدف نرم تنانی که از راسته سرپاییان هستند اطلاق می شود. صدف سرپاییان مانند ستونکی بمحاذات سطح پشتی آنان در زیر پوست قرار دارد و پس از مرگ این حیوانات و متلاشی شدن قسمتهای نرم بدن چون صدف آنها متخلخل است به علت سبکی وزن بر سطح می آید و به همین علت کف دریا یا زبد البحر نامیده میشود، پایه های آهکی مترشح از جامعه مرجانهایی که از راسته آلیسونرها هستند
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده: قلمزن که بد کرد با زیر دست قلم بهتر او را بشمشیر دست. (نظامی فرنظا)، نقاش: بطح خویش حیرت زند دست که از هیچش قلمزن نقش چون بست ک، صنعتگری که کار او قلمزنی است
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده شواد شوال پیروج پیلمرغ، رنگارنگی از اقشمه: گلیون دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید، نوعی از چلپاسه که رنگ آن متغیر نماید حربا، پرنده ای از راسته ماکیانها که دارای گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی میباشد. رنگ آن بیشتر سیاه سر و گردن وی بدون پراست و دارای آویزه های نرم گوشتی است و نر آن دارای دم پهنی است، هر چیز رنگا رنگ، کسی که هر ساعت خود برنگی وا نماید -6 دنیا (بسبب حوادث پیاپی)، گل بوقلمون یا فرش بوقلمون. فرش رنگارنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل بوقلمون
تصویر گل بوقلمون
گل شواد گل ریش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوقلمونی
تصویر بوقلمونی
رنگارنگ، الوان
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از دیبای رومی باشد که هر زمان برنگی نماید، جانوری است شبیه به چلپاسه، مردمی که هر ساعت خود را برنگی بیارایند، دنیا، سنگ پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوقلمون
تصویر بوقلمون
((قَ لَ))
دیبای رومی رنگارنگ، پارچه ای که نمایش چند رنگ بدهد، پرنده ای از راسته ماکیان با گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلمزن
تصویر قلمزن
((~. زَ))
کاتب، نویسنده
فرهنگ فارسی معین
دبیر، راقم، کاتب، محرر، منشی، نویسنده، نقاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در منطقه ی آمل، تیر برق
فرهنگ گویش مازندرانی
قلیان
فرهنگ گویش مازندرانی