جدول جو
جدول جو

معنی قلزمی - جستجوی لغت در جدول جو

قلزمی
(قُ زُ)
نسبت است به قلزم. (معجم البلدان) ، قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی ص 125)
لغت نامه دهخدا
قلزمی
(قُ زُ)
حسن بن یحیی بن حسن. از راویان است. وی از عبدالله بن جارود نیشابوری و جز او روایت کند. وفات وی به سال 385 هجری قمری اتفاق افتاد. (معجم البلدان). در دنیای حدیث شناسی، روات به عنوان مهم ترین منابع علمی شناخته می شوند. این افراد به عنوان رابط میان پیامبر (ص) و امت اسلامی عمل کرده و سنت نبوی را از نسل به نسل انتقال داده اند. نقش روات در فهم دقیق قرآن و سنت پیامبر نیز غیرقابل انکار است، زیرا احادیث از طریق آنان به فقیهان و مفسران منتقل شده اند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلزم
تصویر قلزم
دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، بحر، ژو، زو، راموز، یم، داما
قلزم نگون: کنایه از آسمان در اصل نام دریای سرخ است
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَ)
منسوب به قلم.
- بادنجان قلمی.
- شورۀ قلمی، شورۀ مانند قلم. (ناظم الاطباء).
- دماغ قلمی، باریک چون قلم.
، نوشته شده با قلم و تحریر شده. (ناظم الاطباء). خطی، مقابل چاپی.
- قلمی شدن و قلمی فرمودن، تحریر شدن و تحریر فرمودن. (از ناظم الاطباء).
، قلمکار. قسمی از برد که مخطط باشد به خطوط راست. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هردم ز مخفیی بظهور.
نظام قاری (دیوان ص 32).
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری (دیوان ص 15).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
نام شهری است میان مصر و مکه نزدیک کوه طور و به سوی آن مضاف است بحر قلزم بدان جهت که بر طرف آن واقع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا آنکه فرومیبرد هرکه وی را سوار شود. (منتهی الارب) (شرح قاموس). شهری است در مصرکه میان آن و مصر سه روز فاصله است. این شهر بر ساحل دریا واقع است و سپس به سوی بلاد بجه منعطف میگردد ودارای کشت وزرع و باغ و درخت و آب نیست و مردم آب رااز چاههای دوردست برای مصرف خود می آورند. این شهر عمارتها دارد و لشکرگاه مصر و شام بدانجاست. محمولات مصر و شام برای حجاز و یمن از اینجا بارگیری می شود. یاقوت آرد: اینک این شهر ویران شده و بندر و لشکرگاه کشتی ها جایی است نزدیک بدان که آن را سویس خوانند و آنجا هم چندان آباد نیست و ساکنان کمی دارد. گروهی از دانشمندان به قلزم منسوبند. و آنجا که از قصبه های مصر یاد میکند گوید: رایه و قلزم از قصبه های قبلی مصر است و در قلزم فرعون غرق شد، و قلزم در اقلیم سوم است و طول آن 56 درجه و 30 دقیقه و عرض آن 28 درجه وثلث است. مهلیی گوید: به کوه قلزم کوهی پیوسته است که در آن مغناطیس یافت میشود. ابوالحسن بلخی گوید: آن قسمت از دریای هند که از قلزم تا محاذی بطن یمن است آن را دریای قلزم نامند. طول آن سی مرحله است و وسیعترین نقطۀ عرضی آن جایی است که فاصله آن سه شب راه است و رفته رفته این فاصله کم میشود تا آنکه در قسمتهایی از آن از طرفی میتوان طرف دیگر را دید تا آنکه به قلزم منتهی میگردد. جایی است که فرعون و یارانش در آن غرق شدند، و در مورد آن اختلاف است. ابن کلبی در این باره توصیفی دارد. رجوع به معجم البلدان شود.
دریای قلزم را قرزم نیز نامند. (برهان) :
ای زرین نعل آهنین سم
وی سوسن گوش خیزران دم
با رای تو ذره است خورشید
با طبع تو قطره است قلزم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
نام شمشیر عمرو بن معدیکرب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
نهری است در غرناطۀ اندلس، و اینک آن را حدارﱡه نامند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ)
فرومایۀ ناکس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ قُ زُ)
رجوع به اظفارالطیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
مأخوذ از تازی، هر آنچه بر ذمۀ کسی ثابت شده و اقرار به آن کرده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَسْوْ)
از حلق فروبردن. (منتهی الارب) (آنندراج) : قلزمه، ابتلعه. (اقرب الموارد). فروبردن است، مثل تقلزم. (شرح قاموس) ، ملامت کردن، بانگ کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، ناکس بودن. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلزم
تصویر قلزم
فرومایه و ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
نایی نایگونه، کلکی، نوشته منسوب به قلم، نوشته محرر، باریک مانند قلم نازک: بینی قلمی آدمی قلمی است. دستی که نان را ستاند... انگشتهای کشیده و قلمی داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلزمه
تصویر قلزمه
سرزنش، بانگ کردن، اوباردن اوباریدن، فرومایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلزم
تصویر قلزم
((قُ زُ))
رود بزرگ، دریای پرآب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلمی
تصویر قلمی
((قَ لَ))
منسوب به قلم، نوشته، محرر، لاغر، نازک
فرهنگ فارسی معین
اقیانوس، بحر، دریا، یم
متضاد: بر، خشکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوران، گود عمیق، محل ریزش و چرخش آب، چاله ای که در آن آب
فرهنگ گویش مازندرانی
ترس، ابر، رطوبت، سرزمین، ملک
فرهنگ گویش مازندرانی