جدول جو
جدول جو

معنی قفون - جستجوی لغت در جدول جو

قفون(قَ)
جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفا شود
لغت نامه دهخدا
قفون(رَ سَ)
مردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قشون
تصویر قشون
مجموع سپاهیان یک کشور، ارتش، سپاه، لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرون
تصویر قرون
قرن ها، پاره ای از زمان ها، بالای کوه ها، جمع واژۀ قرن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفول
تصویر قفول
بازگشتن از سفر
فرهنگ فارسی عمید
(قُ شِ)
دهی از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند در 53 هزارگزی جنوب خوسف و سرراه مالرو عمومی سرچاه. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد، و از خوسف میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شترمادۀ بسیار راننده و دفعکننده یا شترمادۀ لنگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قین، آهنگر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قین شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خشک شدن و رفتن تری. (منتهی الارب) (آنندراج). خشک شدن و رفتن تری مشک. (آنندراج) : قتن المسک قتونا، خشک شد و رفت تری آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قبن قبوناً، رفت در زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قرن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
لبلاب کبیر است. (تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به قسنوس و قسناسیس و لبلاب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
لشکر. گروهی از فوج. (آنندراج). درحقیقت این کلمه بدون واو است و واو را برای اظهار ضمه در ترکی نویسند و فارسیان اکثر قشون را به واو معروف خوانند. (آنندراج) (بهار عجم).
- امثال:
مثل قشون بی سردار.
مثل قشون شکسته
لغت نامه دهخدا
(قُ صا)
دهی از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر در 26 هزارگزی شمال باختری ریوش و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی ریوش. موقع آن کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 225 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَدْءْ)
اقامت نمودن و جای گرفتن، خدمت کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود
لغت نامه دهخدا
(قُفْ فَ)
تثنیۀ قف ّ در حالت نصبی و جری
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قفل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قفل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بندۀ گریخته. (منتهی الارب). برده ای که ازترس مولایش و یا از رنج کار گریخته باشد ولی از شهر خارج نگشته، گویی که خود را در خانه های شهر دفن کرده است. (از اقرب الموارد) ، شتر رمیده، یا آنکه بی حاجت همچو گریختگان هر سو رود از مردم و شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقه که عادتش چنان باشد که در آبخور میان و وسط شتران بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حسب دفون، اصل و نسب که مشهور نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، رجل دفون، شخص خامل و گمنام. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ سَ)
بازگشتن ازسفر. (منتهی الارب). بازگشتن، یا از سفر به خصوص بازگشتن. (اقرب الموارد) ، بازگرداندن. (اقرب الموارد) ، خشک گشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باریک اندام گشتن و خشک شدن، قفل کردن در. (اقرب الموارد) ، برانگیخته شدن به گشنی کردن، اندازه کردن چیزی که چندان است، نگاه داشتن گندم را تا به گرانی فروشند، و فراهم آوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افزایش و افزون شدن و حسن نما و گوالیدگی نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیون
تصویر قیون
جمع قین، بندگان آهنگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطون
تصویر قطون
ماندن جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفان
تصویر قفان
نشان و پی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قفر، زمین های تهی بیابان های بی آب نیام شکوفه خرما، نیام خرمای نورس شکوفه خرما طلع، قفرالیهود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفوه
تصویر قفوه
گناه کردن بدکاری، گناه بستن چفته بستن، گرامیداشت میهمان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرون
تصویر قرون
جمع قرن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشون
تصویر قشون
لشکر، گروهی از فوج، ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفون
تصویر سفون
کنده باد باد خاکروب، جمع سفینه، کشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفون
تصویر جفون
جمع جفن، پلک ها، نیام ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفون
تصویر دفون
بنده گریخته، شتر رمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرون
تصویر قرون
((قُ))
جمع قرن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جفون
تصویر جفون
((جُ فُ))
جمع جفن، پلک چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قشون
تصویر قشون
((قُ))
سپاه، لشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرون
تصویر قرون
سده ها
فرهنگ واژه فارسی سره