جدول جو
جدول جو

معنی قفند - جستجوی لغت در جدول جو

قفند
(قَ فَنْ نَ)
سخت سر یا کلان سر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، نیرنگ، دروغ، ترفند، برای مثال چه کند با تو حیلۀ بدخواه / پیش معجز چه قدر دارد فند (شمس فخری - مجمع الفرس - فند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قند
تصویر قند
ماده ای جامد، سفید و شیرین، که از چغندر قند یا نیشکر تهیه می شود، در پزشکی کنایه از مرض قند، کنایه از بوسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، پیکار، نبرد، دشمنیبرای مثال ابری بفرست بر سر ری / بارانش ز هول و بیم و آفند (بهار - ۲۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یُ)
کاری از کسی خواستن، پشیمان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَن ن)
پس گردن. (منتهی الارب). قفا. (اقرب الموارد). اصل آن قفا بود و نون مشددی بر آن افزودند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَن ن)
مرد درشت اندام بدزبان گول. (منتهی الارب). الجلف الجافی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ)
اسم فارسی حرمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم فارسی حرمل است و اسفند نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
قنفذ است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قنفذ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نِ)
جمع واژۀ قفندد، به معنی مرد بزرگ الواح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفندد شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَنْ نَ)
نرم. سست کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
آنکه نمی داند که چه می گوید از پیری. (مهذب الاسماء). تباه خرد و رای از پیری و نگویند عجوز مفنده، بدان جهت که او در اصل عقل ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
آفند. (از مؤید الفضلاء). رجوع به آفند شود، دیگ افزار و بوی افزار، رنگ شکوفه و گونۀ آن، صنف هرچیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) ، دهانها و به این معنی جمع واژۀ فم است. (از منتهی الارب) (از غیاث اللغات). دهانها. (ناظم الاطباء) :
به نیک نامی اندرجهان زیاد مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه.
فرخی.
بحکم آنکه در افواه مردم است... همه ساله جان مردم بخورد. (کلیله و دمنه). هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند و باز آنکه بگوش سیمی رسید بی شبهت در افواه افتد. (کلیله ودمنه). در افواه افتاد که ایشان بر مجادلۀ ایلک خان پشیمان گشته اند و عذر می گویند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). به افواه میگفتند که مؤیدالدوله دل فایق را فریفته بود و او را بتحف بسیار و هدایای فراوان ازراه برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 47). به اشداق آن مخاوف و افواه آن نتایف فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان ذکر سیرت نیکش به افواه بگفتند. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده. (گلستان). بر دست و زبان ایشان هرچه رفته شودقولاً و فعلاً هرآینه در افواه افتد. (گلستان). ذکر سیرت خوبش در افواه بگفتند. (گلستان).
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم.
سعدی.
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
سعدی.
و رجوع به فم و فوه شود.
- افواه بلد، اوائل شهری. (از منتهی الارب) : دخلوا فی افواه البلد و خرجوا من ارجلها، از اوائل شهر درآمدند و از اواخر آن بیرون شدند. (ناظم الاطباء).
، مأخوذ از تازی، خبر و خبر مشهور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جنگ. خصومت:
دلیر و جهانسوز و پرخاشخر
جز آفند کاری ندارد دگر.
فردوسی.
آورد پیامی که مبادا که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و آفند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ دَ)
مرد بزرگ الواح (استخوان کتف). ج، قفاند، قفنددون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ دَ)
زشت پیکر ناخوش دیدار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفدر شود، درشت سخت سر. (منتهی الارب). شدیدالرأس. (اقرب الموارد) ، خردسر، سطبرپا، کوتاه بالا گرداندام، سپید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
تازیانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قفندر
تصویر قفندر
زشت پیکر ناخوش دیدار، درشت سخت سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، خصومت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفند
تصویر مفند
تباه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفن
تصویر قفن
تازیانه، زدن باچوب، پس گردنی زدن، کارزارکردن پس گردن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غند درسنسکریت کهند پانیذ پانذ چشمت همیشه مانده به دست توانگران تااینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر (ناصرخسرو) ابلوج آبلوک جسمی است جامد برنگ سفید با طعم شیرین و آن از التصاق بلورهای ریز - ساکارز است (بلورهای ریز ساکارز را در تداول عامه شکر نامند) توضیح ساکارز یکی از مواد گلوسیدی است که از ترکیب دو از 6 کربنی یکی به نام لوولز و دیگری به نام گلوکز حاصل شده است و ذرات ریز بلورهایش به نام شکر خوانده می شود. اصولا عمل قند سازی عبارت از آن است که بلورهای زیر شکر را بیکدیگر ملصق کنند و نتیجه را باشکالی که مایلند (از لحاظ عرضه به بازار) در آورند و معمولا عمل التصاق را به وسیله ذوب کردن مقداری از بلورهای شکر و به حالت بی شکل در آوردن آنها که عمل چسب بین دیگر ذرات بلوری را به عهده دارد انجام می دهند. قندهایی که به بازار عرضه می شوند باشکال مخروطی (کله قند) و مکعبی یا مکعب مستطیل یا کلوخه است که از شکرهای مستخرج از نیشکر یا چغندر قند حاصل می شوند قند معمولی تبرزد: آنکه زهرت دهد بدو ده قند وانکه از تو برد درو پیوند. (حدیقه. مد. 573) یا قندها. اجسامی هستند سه تایی مرکب از کربن و ئیدرژن که در طبیعت فراوان و در بدن جانوران و مخصوصا در گیاهان زیاد دیده می شوند. یا قند معمولی ساکارز جسمی است سفید و بلوری با طعم شیرین از آب سنگین تر در نصف وزنش آب 20 درجه و در 4، 1 وزنش آب 100 درجه حل میشود و بر اثر حرارت گداخته می گردد و مایع حاصل به وسیله برودت ناگهانی بجسم شیشه مانندی (آب نبات) و بر اثر سرد شدن ملایم جسم بلور مانندی (نبات) می دهد. قند در حدود صد درجه حرارت بکارامل یا قند سوخته و سپس به زغالی که تقریبا کربن خالص است تبدیل می گردد. قند معمولی به واسطه جوشیدن خاصه در مجاورت اسیدها بگلوکز و لوولز تبدیل می شود. این قند که در اصطلاح علمی به ساکارز معروف است در بسیاری از گیاهان مخصوصا در چغندر قند و نیشکر و حویج زیاد است. در عمل قند را فقط از نیشکر و چغندر قند به دست می آورند ولی در کشورهای گرمسیر که نیشکر بهتر به عمل می آید نیشکر را بر چغندر قند ترجیح می دهند. معمولا چغندر بین 16 تا 20 درصد قند دارد بقیه مواد سفیده یی و اسیدها و غیره می باشد که حین عمل تصفیه از آن جدا می گردد، نبات. ترکیبات اسمی: یا قند پارسی (فارسی)، نوعی قند لطیف (منسوب به پارس)، شعر پارسی (ایهام بدو معنی) : شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ 152) یا قند خام. قند خشک. یا قند دوباره. قندی که دوباره صاف کرده باشند قند مکرر: بود قند دوباره بیشتر شیرین ببین عالی سه باره گشت تا کلک شکر بار تو شد ثالث. یا قند عسکری. نوعی قند لطیف (منسوب به عسکر مکرم) : پیچان تر است زلف با گفتهای من شیرین تر است لعل تو با قند عسکری. یا قند کرجی. نوعی قند لطیف (منسوب به کرج) : مه ز شرم عارضت از هاله زندانی شود قند کرجی از لب لعل تو نصرانی شود یا قند محمودی. نوعی قند لطیف: لبش تا سینه در شکر نشسته تبسم قند محمودی شکسته. یا قند مصری. نوعی قند لطیف (منسوب به مصر) : که نام قند مصری برد آنجا ک که شیرینان ندادند انفعالش ک (حافظ 189) یا قند مکرر. قند دوباره: دیده چون شد آن دو لب شیرین دید معنی قند مکرر فهمید، لب معشوق. یا قند در (تو) دل کسی آب شدن، بسیار ذوق و شعف کردن: (زن را) بنوروز علی مرحوم نشانش دادم گفتم: این باب دندان تست... خدا بیامرز قند در دلش آب شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، سالوسی، ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفند
تصویر سفند
تخم اسپند سپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فند
تصویر فند
((فَ نْ))
نیرنگ، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فند
تصویر فند
((فَ نَ))
دروغ، کذب، ناتوانی، درماندگی، ناسپاسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قند
تصویر قند
((قَ))
معرب کند، جسم جامد سفید رنگ و شیرین حاصل از شیره چغندر قند یا شکر که به آسانی در آب حل می شود، مجازاً هر چیز بسیار شیرین
قند توی دل کسی آب شدن: کنایه از بسیار خشنود و خوشحال شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفند
تصویر آفند
((فَ))
خصومت، دشمنی، جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قند
تصویر قند
کند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفند
تصویر آفند
حمله، هجوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فند
تصویر فند
شگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
بوی بد، بوی گند
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمان
فرهنگ گویش مازندرانی
کفن
فرهنگ گویش مازندرانی
لاشخور، صدای بم انسان
فرهنگ گویش مازندرانی