جدول جو
جدول جو

معنی قفص - جستجوی لغت در جدول جو

قفص
(قُ)
مشتبک تودرتو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). در حدیث است: فی قفص من الملئکه، ای المشتبک المتداخل بعضه فی بعض. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قفص
(رَ)
بستن دست و پای آهو و گرد کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قفص الظبی، شد قوائمه و جمعها. (اقرب الموارد) ، به یکدیگر نزدیک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قفص الشی ٔ،قرب بعضه من بعض، و در نص جمهره آمده: قرن بعضه الی بعض. (اقرب الموارد) ، در پنجره درکردن مرغ را و در خلیه بستن و بند کردن یعسوب را تا بیرون نیاید، دردمند کردن، برآمدن و بلند گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قفص
(قَ)
شبکه شبکه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قفص شود
لغت نامه دهخدا
قفص
(قَ صَ)
کوهی است به کرمان. (منتهی الارب) ، گروهی مردم دزدپیشه در نواحی کرمان. (از اقرب الموارد). چادرنشینان بی مسکن، و آنها را در کرمان لولی، در بلوچستان لوری، در فارس کاولی (کابلی) و غربتی، در آذربایجان و کردستان قره چی، در خراسان قرشمال (غیرشمار = خارج از سرشماری) می خواندند. نزد عرب جات یا زوط است. گویند ولید خلیفۀ اموی آنها را از درۀ سفلای سند کوچانیده به سواحل دجله آورد. نزد اروپائیان ژیپسی همان قفص مورخان عرب است. (از تاریخ کرد رشید یاسمی). و رجوع به کوچ و بلوچ شود. قفس و قفص، معرب کوفچ = کوفج و کفج در ریشه کلمه ارتباطی با کاولی و کولی ندارد. رجوع به کوچ و بلوچ و قفس شود
لغت نامه دهخدا
قفص
(قَ فَ)
شبکه شبکه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفص و قفص شود
لغت نامه دهخدا
قفص
(قَ فِ)
فرس قفص، اسب درترنجیده و منقبض که تک خود را نیارد. (منتهی الارب). المتقبض لایخرج ما عنده کله، (بعیر...، مات من الحر. (اقرب الموارد) ، (جراد...، ملخ درگرفته و بسته بال از سردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قفص
قفس یونانی تازی گشته این واژه از یونانی به پارسی نیز راه یافته و واژه های کابک و کابوک و کوفجان برگرفته از همان واژه یونانی است. کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند (ابوشکوربلخی) پنچر خوگاره (گویش نایینی)، کنور کندوله گندم درآن کنند هم آوای رقص برگرفته ازیونانی در تازی بستن بندکردن قفس: مرغ بی اندازه چون شد در قفص. گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قفا
تصویر قفا
پشت گردن، پس سر، پس، دنبال، پشت سر
قفا خوردن: پس گردنی خوردن
قفا زدن: پس گردنی زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفل
تصویر قفل
وسیله ای فلزی که به در صندوق یا خانه می زنند و در را با آن می بندند، کلیدان
قفل ابجد: نوعی قفل که با حروف الفبا باز و بسته می شود
قفل رومی: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو قفل رومی آوردی در آهنگ / گشادی قفل گنج از روم و از زنگ (نظامی۱۴ - ۱۸۰)، بلبل همی سراید چون باربد / قالوس و قفل رومی و جالینوس (عنصری - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفر
تصویر قفر
بیابان بی آب و علف که در آن حیوان وجود نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرص
تصویر قرص
محکم، سخت
آسوده، راحت
نوعی داروی خوراکی جامد که در شکل ها و اندازه های مختلف و با خواص متفاوت عرضه می شود
گرده نان، کلیچه، گرده
هر چیز گرد مثلاً قرص خورشید، قرص ماه
قرص کمر: در علم زیست شناسی دانه ای پهن و قهوه ای رنگ که از میوۀ درختی در هند گرفته می شد و در طب قدیم گرد آن را با زردۀ تخم مرغ مخلوط می کردند و به صورت حب یا ضماد برای تقویت نیروی جنسی مردان به کار می بردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصص
تصویر قصص
قصه، بیست و هشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸۸ آیه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَفْ فَ)
ثوب مقفص، جامۀ نگارین به نگار پنجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچۀ مخطط مانند قفص، کسی که دست و پایش بسته شده باشد، مأخوذ است از قفص که پرنده را در آن محبوس کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(قَفَ صَ / صِ)
دولابچه. اشکاف. قفسه: تا بر کنگره و قفصه نرسند خود را به یکدیگر ننمایند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به قفسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به قفصه. (انساب سمعانی). رجوع به قفصه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صا)
جمع واژۀ قفص. (اقرب الموارد). رجوع به قفص شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
احمد بن حسن بن احمد سلیمان، منسوب به قفص نزدیک بغداد، مکنی به ابوسعد. شیخی صالح بود و به بغداد سکونت گزید. و از حسن بن طلحه نعالی و جز او حدیث شنید. حسن بن طلحه او را در شمار شیوخ خویش آورده است و گوید مولد او به قفص نزدیک بغداد به سال 466 هجری قمری بوده است. (معجم البلدان). و رجوع به قفص شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شهری است کوچک در افریقیه از توابع زاب کبیر در جرید، و تا قیروان سه روز مسافت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرص
تصویر قرص
محکم، قایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنص
تصویر قنص
شکارکردن بن نژاد شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفن
تصویر قفن
تازیانه، زدن باچوب، پس گردنی زدن، کارزارکردن پس گردن
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی است که بدان در را بندند، کلیدانه، آلتی فلزی که بدرب صندوق یا خانه و یا درب می بندند
فرهنگ لغت هوشیار
باده گساری، آوازسازهای سیمی، کوبیدن: باخمپاره وتوف شکننده ترد، بی آهنگ سست: مرد، ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصص
تصویر قصص
جمع قصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفص
تصویر دفص
تابانی، نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن با سر انگشتان، شاد مانیدن ریشه نژاد، انبوه مردم شماره بسیار از مردم بزرگ سر، جگر درد، شکمدرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاص
تصویر قاص
قصه گو، داستانگو، قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقص
تصویر فقص
شکستن، شکستن مرغانه
فرهنگ لغت هوشیار
بلوت از گیاهان، مازه از گیاهان، سرو خمره ای، بر کندن خمیدگی بینی گس مزه زکش، گریشنک (قابض) تند مزه گس، قابض. گونه ای سرو که به سرو خمره یی موسوم است، بلوط مازو که یکی از گونه های بلوط است و تولید مازو می کند، مازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفص
تصویر حفص
گرد کردن، آرمیدن، شیر بچه، زنبیل چاهروبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفک
تصویر قفک
این واژه درآنندراج آمده وپارسی دانسته شده غفک ک پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفس
تصویر قفس
زندان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قفل
تصویر قفل
چیلان
فرهنگ واژه فارسی سره