جدول جو
جدول جو

معنی قفزه - جستجوی لغت در جدول جو

قفزه
(قَ زَ)
یکی قفز. (اقرب الموارد). رجوع به قفز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قفسه
تصویر قفسه
وسیله ای به صورت طبقه طبقه برای گذاشتن کتاب یا چیزهای دیگر، آنچه مانند قفس باشد
قفسۀ سینه: در علم زیست شناسی قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دنده ها که قلب و ریتین در آن قرار دارد، قفس سینه، صندوقۀ سینه
قفسۀ صدری: در علم زیست شناسی قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دنده ها که قلب و ریتین در آن قرار دارد، قفس سینه، صندوقۀ سینه، قفسه سینه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ فَ زا)
برجستگی. (منتهی الارب) : عدت الخیل القفزی، ای وثباً. (اقرب الموارد) ، نوعی از رفتار اسب و شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ لَ)
درخت خشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
زنبیل خرد بی گوشه از برگ خرما، یا خنور خرما، یا آوندی است گرد که در آن خرمای تر و جز آن چینند. (منتهی الارب). شی ٔ کالزبیل من خوص بلا عروه، و قیل قفه واسعهالاسفل ضیقهالاعلی، و قیل جله التمر، و فی اللسان ’الجله بلغه الیمن یحمل بها القطن’، و قیل مستدیره یجتنی فیها الرطب و نحوه. (اقرب الموارد). کوبین و زنبیل روغنگران. (مهذب الاسماء). دواره ای که روغن کشان در آن کنجد درکرده بر یکدیگر نهند چندانکه روغن روان گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قفاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، قفعات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شهری است کوچک در افریقیه از توابع زاب کبیر در جرید، و تا قیروان سه روز مسافت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَفَ صَ / صِ)
دولابچه. اشکاف. قفسه: تا بر کنگره و قفصه نرسند خود را به یکدیگر ننمایند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به قفسه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ سَ / سِ)
قفس کوچک. (ناظم الاطباء) ، گنجه. اشکاف. دولاب.
- قفسۀ منار، سطح مشبک بالای منار که مؤذن در آنجا می ایستد. (ناظم الاطباء). نشیمنی که بالای منارباشد، و آن را گلدسته نیز گویند. نعمت خان عالی در محاصرۀ حیدرآباد آورده: مناجاتیان ترقی مراتب و مناصب رشته های درازتر از طول امل گذاشته بر کنگرۀ حصار چون مؤذن بر قفس منار بالا رفته ندای حی ّ علی الیورش و اذان الجراءه خیر من الجبن دردادند. (آنندراج).
- قفسۀ سینه، صندوقۀ سینه. رجوع به صندوقۀ سینه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
به معنی قفر، یعنی زمین خالی و بیابان بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفر شود، امراءه فقره، زن کم گوشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ)
یکی قفل و آن درختی است حجازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ خَ)
گاو مادۀ گشن خواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
این کلمه از نسخۀ خطی دیوان سوزنی در شعر زیر آمده:
ای سنائی که به خون تو دریم (؟)
تا به نیمور هجا قفجۀ شعرت بدریم.
سوزنی.
و در نسخۀ چاپی شاه حسینی به جای ’قفجه’، ’نفحه’ و در پاورقی به نقل از نسخۀ دیگری ’قضجه’ آمده. مرحوم دهخدا نویسند: قفچه شاید مخفف قفدانچه به معنی خریطۀ خرد باشد ولی این معنی با سیاق شعر جور درنمی آید
لغت نامه دهخدا
(قُفْ یَ)
مغاکی است جهت شکار ددان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُزْ / قِ لِزْ زَ)
مؤنث قلز. زن سخت و توانا. (اقرب الموارد). رجوع به قلز شود
لغت نامه دهخدا
(قَفْ فا زَ)
زن، به خاطر اندک بودن استقرار وی. (اقرب الموارد) ، دست موزه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). پارۀ خرما. (مهذب الاسماء) ، شکوفۀ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ لَ)
آنکه هرچه بشنود یاد دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
یک مشت از هر چیزی. (منتهی الارب). قریب یک مشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَذذ)
هر دو زانو و ران را به هم چسبانیدن و دستها گرد زانو حلقه کرده نشستن همچو کسی که به کاری فکر و اهتمام دارد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، به سخن ارادۀ دفع کسی کردن از خود. (منتهی الارب). گویند: قعفز له الکلام، اراد دفعه عن نفسه بتهدید. (اقرب الموارد) ، به گام تنگ و کوتاه رفتن. (منتهی الارب). گویند. قعفز فی المشی، مشی مشیاً ضیقاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
عنان دراز و بلند جهه کشیدن اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ زَ)
جمع واژۀ قفیز، پیمانه ایست بمقدار دوازده صاع و از زمین بمقدار یکصد و چهل گز شرعی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به قفیز شود، ترنجیده و درکشیده شدن انگشتان از سرما یا از پیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پیوستن و منضم گردیدن شتر بسوی ناقه هنگام گشنی و تکیه بر ناقه زدن و بر هر دو پاشنۀ خود ایستادن در آن حال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن فحل بر ناقه و بر دو پاشنۀ پای ایستادن در آن حال
لغت نامه دهخدا
(قَ زَ / زِ)
لنگوته. (بهار عجم) (آنندراج).
- قیزه کردن اسب، بستن اسب بوضعی خاص و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و در هندوستان قازه به الف گویند. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ عَ)
چیزی خشک را بر چیزی خشک زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قخر شود
لغت نامه دهخدا
(ذَهَْ وْ)
سخن درشت و سخت گفتن. گویند: قحفز له الکلام قحفزه، شتاب رفتن، نیکو و نرم پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. قحفز الحقیبه، نیکو و نرم پر کرد رفاده را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از قازه هندی لنگوته لنگ کوچک لنکوته. یا قیزه کردن اسب. بستن اسب به وضع خاص
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قفیز، پارسی تازی شده کفیزها: پیمانه ای برابر با یک من تبریز و از زمین به اندازه ای یکسد و چهل گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفزی
تصویر قفزی
دو و پرش (دو با مانع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
گنجه و جائی که در دیوار درست می کنند جهت گذاشتن کتاب و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفوه
تصویر قفوه
گناه کردن بدکاری، گناه بستن چفته بستن، گرامیداشت میهمان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفیه
تصویر قفیه
آهوک آک (عیب) کازه شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرزه
تصویر قرزه
مشتی یک مشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوزه
تصویر قوزه
نادرست نویسی غوزه چون غوزه پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
((قَ فَ س))
وسیله ای از چوب، فلز یا پلاستیک، دارای صفحه های افقی با فواصلی معین برای چیدن مرتب و قابل دسترسی اشیاء، گنجه
قفسه سینه: صندوقه سینه، قفس سینه
قفسه فلزی: گنجه ای که از فلز ساخته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیزه
تصویر قیزه
((قَ یا ق))
لنکوته
قیزه کردن اسب: بستن اسب به وضع خاص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
گنجه، دولاب
فرهنگ واژه فارسی سره