جدول جو
جدول جو

معنی قفرات - جستجوی لغت در جدول جو

قفرات
(قَ)
جمع واژۀ قفره. (اقرب الموارد). رجوع به قفره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قطرات
تصویر قطرات
قطره ها، چکه ها، چک ها، دانه های باران، جمع واژۀ قطره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفرات
تصویر شفرات
شفره ها، وسیله های آهنی لبه تیز که با آن پشت چرمها و تیماج را می تراشند، گزان ها، گزن ها، نشگرده ها، جمع واژۀ شفره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقرات
تصویر فقرات
فقره ها، رویدادها، موضوع ها، مرتبه ها، موضوعات، مهره های پشت، جمع واژۀ فقره
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
ابن ابراهیم بن فرات کوفی. صاحب تفسیر کبیری است که به شیوۀاخبار تألیف شده و بیشتر اخبارش از زبان ائمه است. محدث نیشابوری نام فرات را در کتاب رجال خود آورده و گفته است: مجلسی اخبار او را معتبر دانسته و حسن ضبط آن را تمجید کرده است. (از روضات الجنات ص 511)
ابن شحناثا الیهودی. طبیب عیسی بن موسی بود و در زمان منصور و خلیفۀ عباسی درگذشت. وی از شاگردان ثیاذوق یا ثاذون طبیب مخصوص حجاج بن یوسف بوده است. (از تاریخ علوم عقلی تألیف صفا حاشیۀ ص 38)
ابن عبدالله مصری. او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم)
ابن حیان العجلی. از بنی سعد است و در زمان جنگ حنین اسلام آورده است. وی از معاصران رسول اکرم بوده است. رجوع به تاریخ گزیده ص 242 و امتاع الاسماء ص 112 و 265 شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند در عبادان و به خلیج فارس ریزند. (اقرب الموارد). حمزه گوید: فرات معرب است، و نام دیگرش فالادرود است زیرا در کنار دجله مانند اسب جنیبتی (یدک کش) است، و در پارسی جنیبت را فالاد گویند. سرچشمۀ فرات را در ارمنیه دانسته اند و سپس از قالقیلا که در نزدیکی خلاط است و آن کوهستان را دور میزند و سپس وارد ارض الروم میشود و بسوی کمخ می آید و از آنجا بسوی ملطیه راه می پیماید و بطرف سمیساط میرود. نهرهای کوچکی در آن میریزند که عبارتند از نهرهای سنجه، کیسوم، دیصان و بلیخ. فرات پس از آن به قلعه نجم میرسد که در مقابل منبج است و سپس راه خود را از نقاط دوسر، الرقه، رجه مالک بن طوق، عانه و هیت ادامه میدهد و به نهرهای کوچکتری تقسیم میشود و مزارع سواد را مشروب میکنند. از جملۀ این نهرهای کوچکتر نهر سورا است که بزرگتر آنها شمرده میشود و دیگر نهرالملک. نهر صرصر، نهر عیسی بن علی و کوثا، نهرسوق اسد و الصراط، نهر کوفه، فرات عتیق و نهر حله بنی مزید است که همان نهر سورا باشد. پس از سیراب شدن مزارع قسمتی از آنها بالای واسط و برخی دیگر میان واسط و بصره به دجله می پیوندند و سرانجام دجله و فرات یکی میشوند و نهرعظیمی تشکیل میدهند که عرض آن نزدیک یک فرسخ است. فرات را فضائل بسیار است، از جمله گفته اند چهار نهر فرات، نیل و سیحون و جیحون از بهشت اند. (معجم البلدان). اکنون فرات به سه نهر تقسیم میشود: البوکمال، الرقه و المیادین و رشتۀ مرکزی آن دیرالزور. طول این رودخانه 2165 کیلومتر است. (اعلام منجد). یکی از نهرهای مشهور و معظم آسیای غربی است که منبعش در کوههای آسیای صغیر و در ارض روم میباشد و از آنجا به جنوب امتداد می یابد و از حدود شام میگذرد و تا حلب 800 میل راه می پیماید و در این فاصله نهرها و رودهای فرعی بدان وارد میشود. در روی آن کشتیهای بزرگی تا 70 میلی مصب حرکت میکنند. (از قاموس کتاب مقدس) :
تیغ تو از کلات فرودآورد هزبر
تیر تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند.
فردوسی.
آب زمزم داد بطحایی تو را
از فرات آبی به بطحایی فرست.
خاقانی.
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا.
نظامی.
فالاد. فالادرود. رجوع به فالاد شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
خوشترین آب. (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی). آب صاف شیرین خوشگوار. (فهرست مخزن الادویه). آب شیرین. (یادداشت بخط مؤلف). آب بسیار گوارا، یا آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند، و در مفرد و جمع یکی است چنانکه گوییم: ماء فرات و میاه فرات، و بندرت بصورت فرتان جمع بسته شود. (اقرب الموارد). آب خوش و نیک شیرین. (منتهی الارب) :
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
، دریا. (منتهی الارب). بحر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
فردفرد از هر گروه و از سپاهی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نفر، به معنی افراد، آحاد، کسان. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِرر)
الایام المفرات، روزهایی که اخبار را آشکار می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
جمع واژۀ فقره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فقره شود
لغت نامه دهخدا
(فِ قَ / فِقْ)
جمع واژۀ فقره. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (اقرب الموارد).
- ستون فقرات، مهره های پشت. (یادداشت مؤلف).
- فقرات توراه، بخش های تورات. آیات آن. (یادداشت مؤلف).
- فقرات ظهر، مهره های پشت و گردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
جمع واژۀ قهره. (اقرب الموارد). رجوع به آن کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
جمع واژۀ قفزه. (اقرب الموارد). رجوع به قفز و قفزه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
جمع واژۀ قفعه. (اقرب الموارد). رجوع به قفعه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
جمع واژۀ قطره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ طُ)
جمع واژۀ قطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قطار شود
لغت نامه دهخدا
ج قاره، کوههای کوچک و اعاظم آکام، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ)
دهی است از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در پنجاه هزارگزی جنوب صیدآباد و هفت هزارگزی ایستگاه امروان. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 450 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، پنبه، پسته، انگور و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. یک باب دبستان و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
جمع واژۀ خفره و آن زن شرمگین باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خفره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / زَ)
جمع واژۀ زفره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زفره شود
لغت نامه دهخدا
خوشترین آب، شیرین خوشگوار، نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند، در عبادان و به خلیج فارس ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرات
تصویر قرات
مشک ناب فرمشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطرات
تصویر قطرات
جمع قطره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قارات
تصویر قارات
جمع قاره، کوههای کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقرات
تصویر فقرات
مهره های پشت، ستون فقرات
فرهنگ لغت هوشیار
از برساخته های فارسی گویان تن ها رمن نفر در تازی انفار است تنان کسان جمع نفر افراد (مخصوصا در نظام به افراد سرباز اطلاق شود مقابل درجه داران و افسران)، توضیح جمع} نفر {در عربی} انفار {است و نفرات بر ساخته ایرانیانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرات
تصویر نفرات
((نَ فَ))
جمع نفر، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قطرات
تصویر قطرات
((قَ طَ))
جمع قطره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فقرات
تصویر فقرات
((فِ قَ))
جمع فقره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زفرات
تصویر زفرات
((زَ فَ))
جمع زفره، آه های بلند و آتشین
فرهنگ فارسی معین
آژیخ، چرک، چرک، شوخگنی، شوخی، فژ، ناپاکی، وژن، وسخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چهاردانگه ی هزارجریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی