جدول جو
جدول جو

معنی قفاخری - جستجوی لغت در جدول جو

قفاخری
(قُ خِ ری ی)
بزرگ اندام، نازک اندام پرگوشت. (منتهی الارب). التار الناعم الضخم الجثه، نیکوخلقت. (اقرب الموارد) ، فائق و بهتر از نوع خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفاخره
تصویر مفاخره
به همدیگر فخر کردن، به خود نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ طِ)
نسبت است به قناطر و آن موضع یا محله ای است به اصفهان، نسبت است به قناطر و آن شهری است به اندلس. (منتهی الارب). رجوع به قناطر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وُ)
دهی است از دهستان کله بوز بخش میانۀ شهرستان میانه واقع در 18 هزارگزی جنوب میانه و 8 هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل است. سکنۀ آن 63 تن است. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات، پنبه، برنج، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
صورت خوب و روی نیکو را گویند. (برهان). ظاهراً این اشتباه از غلط خواندن شعر نصاب عارض شده در این بیت:
ریه شش، قفا هیره و وجه روی
فخذ ران، عقب پاشنه، رجل پای.
که قفا به معنی هیره یعنی پس گردن است. و این لغتی است در فارسی قدیم و صاحب برهان هر دو کلمه را با یکدیگر ترکیب نموده و یکی پنداشته و آن را به معنی صورت و روی خوب ضبط کرده است. (مقدمۀ برهان از معین). رجوع به هیره و هیزه شود. هیره گویند که کلمه فارسی است به معنی پس گردن و قفا، و استناد به ابونصر فراهی کنند که گوید:
ریه شش، قفا هیره و وجه روی
فخذ ران، عقب پاشنه، رجل پای.
لیکن کلمه هیره در هیچ جا دیده و شنیده نشده است و معنی این جزء بیت هم معلوم نیست. ادیب پیشاوری میفرمودند هیزه در نواحی پیشاور به معنی پشت و قفاست و کلمه حیز به معنی اهریمنی آن نیز از اینجاست، و لفظ حیره یا هیرۀ شعر نصاب الصیبان را نیز همین کلمه میدانستند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حب الزلم. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به حب الزلم شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
نسبت است به قماطر جمع قمطر. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
محمد بن جعفر بن حمدان بغدادی مکنی به ابوالحسن. از محدثان است، از ابوعتبه، احمد بن فرح حمصی و جز او روایت کند و از او دارقطنی و دیگران روایت دارند. (اللباب فی تهذیب الانساب). در اصطلاح علم حدیث، محدث به فردی گفته می شود که احادیث صحیح را از سایر روایات تمیز می دهد و آن ها را به دقت به نسل های بعدی منتقل می کند. به عبارت دیگر، محدث کسی است که روایت های پیامبر اسلام را جمع آوری کرده، بررسی و تطبیق می کند و در صورت صحت، آن ها را نشر می دهد. این کار نیازمند دقت در بررسی سند، متن، و شرایط راویان است.
لغت نامه دهخدا
(قَ دِ)
نسبت است به قنادر. (از لباب الانساب). رجوع به قنادر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
احمد بن سعید بن علی. از راویان است و منسوب است به قناطر یکی از شهرهای اندلس. (منتهی الارب). یکی از وظایف مهم روات در تاریخ اسلام، محافظت از اصالت احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) بوده است. این افراد با دقت فراوان در بررسی سندهای روایات و بررسی شرایط راویان، توانسته اند تنها احادیث صحیح را به طور دقیق منتقل کنند. روات در واقع به عنوان حافظان اصلی دین اسلام در برابر تحریفات دینی عمل کرده اند.
حسن عبدالوهاب مکنی به ابوعلی از شاعران است. دیوان شعری دارد که بسال 1912 میلادی در مصرچاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1529)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
موضعی است میان کوفه و واسط. (منتهی الأرب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ دِ)
محمد بن علی بن یحیی اصفهانی، مکنی به ابوالحسین. از محدثان است. وی از محمد بن علی بن مخلدبن فرقد فرقدی روایت کند از او ابن مردویه روایت دارد. (از لباب الانساب). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ را)
سبزی غملول. (اقرب الموارد). نوعی از تره. (منتهی الارب). اسم عربی غملول است که به فارسی برغست نامند. (فهرست مخزن الادویه) (مهذب الاسماء). تملول. (یادداشت مؤلف). کملول. (یادداشت مؤلف). بچند. بژند. سبزج. قنّابری ̍ یا کنابری و آن را به عربی غملول و نملول و قملول و فوهق و شجره البهق و به یونانی قیفهیمالون و برومی قبار و مبدوس و بخراسانی برغشت و به فارسی بزندو بخند و به شیرازی سبزه و سوده و به اصفهانی موجه نامند. ماهیت آن: نباتی است که در اول ربیع میروید وتا آخر آن میماند و بغدادی گفته از بقول صحرائی است و برگ آن کوچکتر از برگ کاسنی صحرایی و با اندک حدت و تلخی و گل آن سفید باریک و تخم آن اغبر رقیق، و صاحب تحفه نوشته برگ آن شبیه به اسفناج با اندک تندی و تلخی است، و بقدر شبری و ساق آن باریک و گل آن سفیدریزه و تخم آن در غلافی بقدر نخود و در هر غلاف چهار عدد بسیار شبیه بخردل و بهترین آن تازۀ آن است که در شاخه های آن اندک سرخی باشد طبیعت آن گرم در اول و خشک در آخر آن و بعضی در دوم خشک گفته اند. افعال و خواص آن لطیف وجالی و مقطع و از ادویۀ نافعه است جهت محرورین و مبرودین هر دو اعضاء الصدر والغذاء و النقض منقی سینه و ریه از کیموسات غلیظه و مفتح سدۀ کبد و طحال و مدر بول و حیض و شیر و عرق و آشامیدن آب آن اطلاق طبیعت و رفع یرقان و مغص و اخراج کیموسات غلیظه مینماید و ضماد آن جهت بواسیر و مغص و تحلیل صلابات رحم نافع الزینه جهت کلف و وضح و بهق بهترین دوای است ضماداً و شرباً و گفته اند خوردن آن به اندک زمانی و قلیل الایامی وضح را زایل میگرداند و به دستور تدهین آن جهت امراض مذکوره و زخم پستان و ضماد آن جهت نهش جمیع هوام سمی مؤثر و مضار آن اینکه مولد سوداست خصوصاً نمک پرودۀ آن، مصلح آن طبخ و بریان نمودن آن است و روغن ها مانند بادام و کنجد و غیر آن و گفته اند مصلح آن هلیلۀ کابلی است و شکر. (مخزن الادویه). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
کافور، (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قافور و قافورنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ / خِ رَ / رِ)
نازش. مفاخرت. مفاخره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خدش به شمس باختری بر فسوس کرد
قدش به سرو غاتفری بر مفاخره.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
و رجوع به مفاخرت و مفاخره شود
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ فَ)
به فخر نورد کردن. (المصادر زوزنی). با کسی در فخر نبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فخار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). معارضه کردن در فخر با کسی و بر وی چیره شدن و کریم تر از او بودن. (از اقرب الموارد). بر یکدیگر بالیدن و نازیدن. با یکدیگر فخر کردن. مجافخه. مماراه. مباهات. مباهره. مساجله. مجاهاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفاخرت و مفاخره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
اسب عامر بن قیس بن عامر بن یزید کنانی. (منتهی الأرب)
اسب اشجعبن ریث بن غطفان. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام غلامی است ترک که به تیمورتاش بن چوپان شباهت داشت و امیر شیخ حسن بن تیمورتاش هنگامی که تیمورتاش پدرش در سفر مصربود (به سال 738 هجری قمری) به فکر جهانگیری افتاد و قراجری را که مملوک حاجی حمزه بود احضار کرد و به وی جامه های شاهانه پوشانید و در رکاب او پیاده به راه افتاد تا مردم را بدین وسیله فریب داده بسلطنت برسد ولی قراجری خود به فکر استقلال افتاد و در فرصتی که پیش آمد باکارد به شیخ حسن حمله کرد امیرشیخ حسن سرانجام به گرجستان گریخت. و به شاهزاده ساتی بیک پیوست و به سال 739 ساقی را به شاهی برگزید قراجری با خویشان خود به بغداد گریخت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 227، 228)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
جهیرالصوت. شاعر گوید: قدکان هداراً قراقریا. خوش آواز. گویند: حاد قراقری. (از اقرب الموارد). حادی خوش آواز. نسبت است به قراقر. سائق خوش آواز. (منتهی الأرب). رجوع به قراقر شود
لغت نامه دهخدا
ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری، در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید، قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد، خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ’مار عبداهرهریا’ تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند، مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند، نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود، از آثار او دو کتاب زیر مشهور است: 1 - روض الجنان فی المعانی و البیان، 2 - المیزان الذهبی فی الشعر العربی، (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1423)
لغت نامه دهخدا
(زُ خِ ری ی)
میان کاواک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجوف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زماخر. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ خِ رَ)
زن نیکوخلقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شاعری است باستانی که از زمان و سرگذشت او آگاهی دقیقی دردست نیست. اسدی در لغت فرس بیتی از او در شاهد واژۀ ’گراز’ بمعنی کوزه و قنینه آورده است:
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
رجوع به لغتنامۀ اسدی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ خِ)
بزرگ اندام. (منتهی الارب). التار الناعم الضخم الجثه، نیکوخلقت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ خِ ری یَ)
زن شگرف بزرگ جثه. (منتهی الارب). المراءه النبیله العظیمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاخوری
تصویر فاخوری
سریانی تازی گشته از فخرا سفال ساز سفالگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماخری
تصویر زماخری
کاواک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنابری
تصویر قنابری
آسودی تازی گشته غملول برغست (گویش خراسانی) از گیاهان، خارشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاهیر
تصویر قفاهیر
صورت خوب و روی نیکو را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاگیر
تصویر قفاگیر
پشت گیر، دادخواه
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده سپسی متاخر بودن مقابل متقدمی تقدم: پیدا کردن حال متقدمی و متاخری که پیشی و پسی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاخره
تصویر مفاخره
مفاخرت در فارسی نازش خویشبالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاخرت
تصویر مفاخرت
با کسی فخر کردن و نازش کردن در بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاخرت
تصویر مفاخرت
((مُ خِ رَ))
فخر کردن، به خود نازیدن
فرهنگ فارسی معین
نازیدن، بالیدن، افتخار کردن، مفاخره، فخر فروختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد