جدول جو
جدول جو

معنی قعقع - جستجوی لغت در جدول جو

قعقع
(قُ قُ)
عکه، یا مرغی است دیگر دشتی پیسه، درازنوک و درازپای. (منتهی الارب). عقعق، یا پرندۀ دیگری است درازمنقار و پا ابلق رنگ. (اقرب الموارد) ، لک لک یا لقلق. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
قعقع
(قَ قَ)
اسم صوتی است که بدان گاو رانند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قعقاع
تصویر قعقاع
صدای اسلحه، خرمای خشک، تب لرزه، راه دشوار که به مشقت پیموده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قعقعه
تصویر قعقعه
صدایی که از حرکت دادن چیزی خشک برخیزد، صدای برخورد اسلحه، صدای دندان ها هنگام خاییدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
موضعی است به شریف به بلاد قیس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ نی ی)
حمار قعقعانی، خر سخت آواز. (منتهی الارب) : حمارقعقعانی الصوت، ای فی صوته قعقعه. (اقرب الموارد)
کسی که در هنگام راه رفتن بندهای پاهایش آواز دهد. (اقرب الموارد). رجوع به قعقاع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
گیاهی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ قِ)
موش. (منتهی الارب). رجوع به قنقع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نیک تلخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ماء قعاع، آب سخت تلخ سطبر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به قعّ شود. و گویند قعاع آبی است که شورتر از آن نباشد و شکم شتران را بسوزاند. واحد و جمع در آن یکسان است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قِ)
مواضعی هستند از بلاد قیس. (منتهی الارب). نام چند موضع است از شریف در بلاد قیس. و ابوزیاد کلابی گوید نام شهرهائی است از شهرهای عجلان، و بعیث در اشعار خود از آن یاد کند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ قِ)
جمع واژۀ قعقعه. (اقرب الموارد). رجوع به قعقعه شود، بانگ تندر پیاپی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن عبدالله بن ابی حدرد اسلمی. از صابیان است. ابن عبدالبر گوید: وی در حدیث روایت کرد. بخاری گوید: حدیث ابن ابی حدرد نزد عبدالله بن سعید صحیح نیست. (الاصابه قسم 3 ص 287). رجوع به قعقاع بن ابی حدرد شود
ابن ابی حدرد. از صحابیان است. (منتهی الارب). قعقاع بن ابی حدرد اسلمی، از صحابیان است. و گویند قعقاع بن عبدالله بن ابی حدرد، ابن ابی حاتم از پدر خود چنین نقل کند. رجوع به قعقاع بن عبدالله شود
ابن معبد تمیمی. یکی از بزرگان طایفۀ بنی تمیم است که درک صحبت پیغمبر را کرده است. رجوع به منتهی الارب و البیان و التبیین ج 3 ص 215 و پاورقی آن و ج 3 ص 61 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
پرنده ای است مارخوار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ قَ)
زمین خشک باصدا. (ناظم الاطباء). زمین. (فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ قِ)
آن که می گرداند قداح را در میسره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
جنبان شدن. (زوزنی). مضطرب شدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آواز کردن بهنگام حرکت و از این معنی است: فجی ٔ بالصبی و نفسه تقعقع. (از اقرب الموارد) ، اضطراب زمانه بر کسی بسبب تنگ گرفتن و اندک خیر رساندن. (از اقرب الموارد) ، کوچ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتحال. (از اقرب الموارد) ، یقال: تقعقعت عمدهم... و فی المثل: من یجتمع یتقعقع عمده ، یعنی هر اجتماعی را پراکندگی است یا آنکه چون مردم فراهم آیند و باهم نزدیک شوند شری و فسادی پیدا گردد که سر به پراکندگی کشد. یا معنیش آنکه هرکه از بسیاری مردم و ترتیب امور دیگران به رشک آید خرد و دانش وی در معرض زوال و انتشار افتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آواز دادن سلاح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور کردن گاو را با گفتن قعقع. (اقرب الموارد). گاو راندن به لفظ قعقع. (منتهی الارب) ، گردانیدن تیر قمار وقت باختن، رفتن در زمین و جنبیدن. گویند: قعقعت عمدهم، به معنی کوچ کردند. و در مثل است: مایقعقع له بالشنان،در حق شخصی گویند که به سختیهای روزگار خوار و ذلیل نگردد و نترسد و باک ندارد به چیزهای بی حقیقت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قعقع القاروره، اراغ نزع صمامها من راسها (؟). (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ عَ)
آواز سلاح و نحو آن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آواز سپر و سلاح و مانند آن، بانگ دندان که وقت سخت خائیدن چیزی برآید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بانگ سبوی نزدیک آب پر شدن. (مهذب الاسماء) ، آواز تندر و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آواز قعقع. (اقرب الموارد) ، آواز پوست خشک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ قِ)
طریق متقعقع، راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوچ کرده با شور و غوغا و سفر دورودراز. (ناظم الاطباء) ، به زور خراج گیرنده از مسافر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوقع
تصویر قوقع
لیسک (حلزون)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقعقع
تصویر تقعقع
مضطرب شدن و جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار