جدول جو
جدول جو

معنی قعثبان - جستجوی لغت در جدول جو

قعثبان
(قَ ثَ)
کثیر. (اقرب الموارد). بسیار. (منتهی الارب). رجوع به قعثب شود
لغت نامه دهخدا
قعثبان
(قَ ثَ)
جانورکی است مانند خنفساء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عثمان
تصویر عثمان
(پسرانه)
نام خلیفه سوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قربان
تصویر قربان
(پسرانه)
چیزی که بوسیله آن به خدا تقرب یابند، قربانی، فدایی، نزدیک شدن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعبان
تصویر شعبان
(پسرانه)
نام ماه هشتم از سال قمری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قلتبان
تصویر قلتبان
غلتبان، غلتک، دیوث، زن به مزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرطبان
تصویر قرطبان
غلتبان، برای مثال تو را ملک سلیمان باد و خصمت / چو هدهد قرطبان چون دیو مزدور (انوری - ۲۳۱ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
دوائی است که آن را حشیهالطحال خوانند. و بعضی گویند دوائی است که آن را به شیرازی زنگی دارو خوانند. و بعضی دیگر گویند بیخ محبر کبر رومی است. (برهان). به لغت اندلس اسقولوفندریون است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). اسقولوفندریون. (اختیارات بدیعی). اسقولوفندریون و زنگی دارو. (از الفاظ الادویه). و رجوع به سقولوفندریون شود
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
مرد درازبالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
دراز کوژپشت یا دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قهنّب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
ذکر قیسبان، نرۀ سخت و درشت و سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ / عُ رُبْ با)
کژدم، یا کژدم نر. (منتهی الارب). عقرب، و گویند نر آن است. و برخی گویند ’عقرب’ بر نر و ماده اطلاق شود و چون تأکید در تذکیر را خواهند ’عقربان’ گویند. و برخی عقربان را جانوری دیگر دانند که او را پایهای دراز است و دم او چون دم عقرب نمی باشد. (از اقرب الموارد) ، کرمکی است که در گوش درآید. (منتهی الارب). جانورکی است که در گوش فرومیرود و آن دراز و زردرنگ است و پایهای بسیاری دارد. (از اقرب الموارد). هزارپا. گوش خزک
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام دو جایگاه است در شعر ابوزیاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
تثنیۀ عقاب، در حال رفع. عقابین. رجوع به عقابین شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
مرد بی رشک، آنکه در حق زن خود غیرت ندارد، مرد زن جلب. (منتهی الارب). قلتبان. رجوع به قلتبان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ثَ)
دو پاره گوشت که به زیر منقار خروس آویخته است و به لهجۀ محلی فارسی ’دوگول’ یا ’منگوله’ گویند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
آن که درنگی می کند در پیکار و جهاد. (ناظم الاطباء). پادشاهی که نشیند و غزا نکند. (آنندراج). ای انه لایزال قاعداً علی الوثاب. (منتهی الارب). پادشاهی که همواره بر تخت استراحت نشیند و غزا نکند. (ناظم الاطباء). آنکه بر وثاب باشد (وثاب به لفظ حمیر فراش را گویند). (از مجمل التواریخ و القصص ص 165)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
لقب ملک عمرو بن تبع پادشاه حمیر. (از مجمل التواریخ و القصص ص 165) : او را ذوالاعوار و موثبان خواندندش. بمعنی آنکه بر وثاب بودی و به لفظ حمیر فراش را وثاب خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 165). و رجوع به عمرو بن تبع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
تیزچنگال: عقاب قعنباه، عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثُ لَ)
روباه نر، ذوثعلبان، بیماریی است
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
قلتبان. (ناظم الاطباء) (برهان). به چشم خودبین. (برهان) ، ازخودراضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
تثنیۀ اعذب. آب و می. (ناظم الاطباء). آب دهن و می. (منتهی الارب) (آنندراج). شراب و آب دهان. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا بِ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند در 7 هزارگزی شمال باختری خوسف و 12 هزارگزی باختر جادۀ شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و گرمسیر است. سکنۀ آن 10 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
تثنیۀ ثعلب. دو روباه، روباه. و درکنز ثعلبان بضم اول و سوم روباه نر. (غیاث اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اُ عُ)
روی نیک سپید و حسین و جمیل، گوسفند دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، ببانگ آوردن، چنانکه گوسفند را: اثغی شاته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
زین، چوب که از آن زین سازند. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قیقب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
مرد بی غیرت. بی رشک. آنکه در حق زن خود غیرت ندارد، مرد قوّاد. (منتهی الارب). جاکش. قرتبان
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلتبان
تصویر قلتبان
نادرست نویسی غلتبان کلتبان جافکش کاکش، غرچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرتبان
تصویر قرتبان
نادرست نویسی غرتبان پارسی است قلتبان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غلتبان غرچه، جاکش جافکش سنگی کوتاه به شکل استوانه که آن را روی پشت بام غلطانند تا هموار و محکم شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقربان
تصویر عقربان
گژ دم: نرینه، کرم گوش دو دنبه زنگی دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعبان
تصویر ذعبان
گرگ جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعلبان
تصویر ثعلبان
روباه نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلتبان
تصویر قلتبان
((قَ))
دیوث، بی غیرت، قواد، قرت، کلتبان
فرهنگ فارسی معین
جاکش، دیوث، قرمساق، قواد
فرهنگ واژه مترادف متضاد