جدول جو
جدول جو

معنی قعاره - جستجوی لغت در جدول جو

قعاره
(رُ)
دورتک گردیدن. (منتهی الارب) : قعر الماء قعاره، کان قعیراً. (اقرب الموارد). ژرف شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قداره
تصویر قداره
حربه ای راست، پهن و سنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطاره
تصویر قطاره
آنچه از چیزی بچکد، چکیده از هر چیز، آب اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواره
تصویر قواره
واحد شمارش پارچه به اندازه ای که لباس دوخته شود، واحد شمارش زمین به اندازه ای که یک بنا در آن ساخته شود، ظاهر مثلاً ریخت و قواره، شایسته، متناسب
فرهنگ فارسی عمید
ابزاری چوبی یا فلزی با میخ های بلند یا قلاب که در قصابی از آن گوشت آویزان می کنند
فرهنگ فارسی عمید
توانستن. (منتهی الارب) ، آماده ساختن، وقت معین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
رجوع به اعاره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عارْ رَ)
بدی و سوء خلق، گویند: فی خلقه دعاره، یعنی بدی است در خوی او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دِ رَ)
تباهی. (منتهی الارب) ، فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث، شر و بدی. (از اقرب الموارد). دعارهالحب، دوستی و محبت از روی شهوت و فسق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَنْ نُ)
فاجر و فاسق شدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(زَ عارْ رَ / زَ رَ)
بدخویی و تندی مزاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعارت شود
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
رجوع به معنی دوم قراره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
ابن صالح پی کن ناقۀ صالح علیه السلام است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
کلان سالی و فرتوت شدگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
شوربا یا ریزه های دیگ افزار و مانند آن که در ته دیگ بماند یا بچسبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در دیگ بماند یا به ته آن بچسبد از آبگوشت یا ریزه های توابل و جز آن. (از اقرب الموارد) ، آبی که در دیگ ریزند بعد از طعام تا دیگ نسوزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قراره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ری ی)
جایی است به روم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُب ب)
پلید گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). و این از باب سمع و نصر وکرم هر سه آمده است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ)
بردن.
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
سرای خرد از دار که جز صاحبش داخل نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خانه فراخ استوار، و گویند از خانه کوچک تر بود. (اقرب الموارد) ، آنچه در پرویزن باقی بماند سپس بیختن، آنچه برآید از اسپست به اول کوفتن، پوست روی دانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دانه ای که در کفه بماند بعد کوفتن. (منتهی الارب) ، ما سقی الربیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دعاره
تصویر دعاره
پلیدی، بدی آزار رسانی، جهمرزی (زنا)
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه که گرد بریده باشند، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد، یک قواره فاستونی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کناره چوی یا آهنی چنگکدار که گوشتفروشان گوسپند کشته را بدان آویزند و تکه تکه کنند و فروشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاره
تصویر قشاره
پوست کنده، تراشه
فرهنگ لغت هوشیار
کفه آنچه هنگام خرمن ناکوفته بماند یا گاه بیختن درگربال، کوته بالا: زن گازری جامه شویی
فرهنگ لغت هوشیار
کوس اشتران، درد غند (غند قند) چکانه (قطره چکان) چکه، آب کم بستن شتران بر نسقی واحد و پشت سر هم، دردی که از جوشاندن قند سفید به دست آید: (قناد)، . . ششم کرت بجوشانند (قند سفید را) دردی ماند که آن را قطاره خوانند بغایت سیاه و کدر بود
فرهنگ لغت هوشیار
توانایی توانستن، آماده ساختن، توانگری، ترکی تازی گشته (معرب) از ریشه سنسکریت پارسی است کتاره در این خانه چهار ستت مخالف کشیده هر یکی بر تو کتاره (ناصر خسرو کوادیانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراره
تصویر قراره
آرامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاره
تصویر عقاره
نازایی نازاینده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعاره
تصویر اعاره
چیزی را به کسی عاریه وقرض دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاره
تصویر زعاره
بد سرشتی بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناره
تصویر قناره
((قَ ر))
چوبی یا آهنی دراز دارای میخ های بلند که در دکان قصابی گوشت را به آن آویزان می کنند، کناره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قداره
تصویر قداره
((قَ دّ رِ))
جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه
قداره بستن: برای کسی کنایه از قصد جان کسی را داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعاره
تصویر اعاره
((اِ رِ))
عاریت دادن چیزی را به کسی، به عاریت سپردن، ایرمان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قواره
تصویر قواره
((قَ ر))
مقدار پارچه بریده شده به اندازه یک دست لباس
فرهنگ فارسی معین