جدول جو
جدول جو

معنی قضیض - جستجوی لغت در جدول جو

قضیض
(قَ)
جمیع: جاؤا قضضهم و قضیضهم، ای جمیعهم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آواز تنگ شتر، سنگریزۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قضیض
(رَحْوْ)
انداختن در پست چیزی خشک از قند و شکر و مانند آن. (منتهی الارب) ، آواز کردن تنگ شتر گوئی گسستن گرفتن. (منتهی الارب) : قض ّ النسع قضیضاً، سمع له صوت کأنه قطع و کذلک الوتر. (اقرب الموارد) ، ویران کردن. (اقرب الموارد) : قض الحائظ، هدمه هدماً عنیفاً. (اقرب الموارد) ، فروراندن اسب بر کسی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :قض علیهم الخیل، نشرها و ارسلها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قضیه
تصویر قضیه
خبر، حکم، فرمان، جمله یا کلامی که معنی آن تمام باشد و بتوان دربارۀ آن حکم کرد، در علم منطق گفتاری که احتمال صدق و کذب داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قضیب
تصویر قضیب
آلت تناسلی مرد، جمع قضبان، شاخۀ درخت، شاخۀ بریده شده که به عنوان چوب دستی مورد استفاده قرار بگیرد، شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
پستی، نشیب
در علم نجوم نزدیک ترین نقطه از مدار ستاره
جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریض
تصویر قریض
شعر، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
نام خرمافروشی است دربحرین که از شخصی زنبیلی خرما خرید و در آن بدره ای زر بود. آن شخص برای گرفتن بدرۀ خود به وی مراجعه کرد و آن را پس گرفت و با خود کاردی داشت که اگر بدره را نیابد خود را بکشد. قضیب کارد را از وی گرفت و خود را به قتل رسانید. و عربها به وی مثل زنند و گویند: هو الهف من قضیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
مردی است از بنی ضبه که برای هیچ چیز بیتابی و ناشکیبائی نمیکرد، و در صبر و بردباری به وی مثل زنند و گویند: هو اصبر من قضیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام وادیی است در سرزمین تهامه. (معجم البلدان). رودباری است به یمن یا به تهامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
باریک و تنک و نحیف. ج، قضفان، قضاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَطط)
ذو قضین، نام وادیی است، و در اشعار امیه از آن یاد شده است. سیرافی آن را به فتح و کسر قاف ضبط کرده و گوید: جایی است که در آن قضه روید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قضه. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به قضه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتابنده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک شتابی کننده در رفتار از مرغ و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) : فرس قبیض الشد، اسب سخت شتابنده و زودبردارنده پایها را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خردمندملازم و مشغول پیشۀ خود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ریزۀ چیزی. (منتهی الارب). شکسته. (از اقرب الموارد) ، آنچه منتشر و پراکنده شود از آب در وقت طهارت کردن. (منتهی الارب) ، آب خوش روان، شکوفۀاول برآمده، هرمتفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جای خاک ناک تر شدۀ از باران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنگ. (منتهی الارب) ، پستی. (منتهی الارب) (غیاث) (منتخب) ، پستی زمین. نشیب زمین. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، پستی زمین در دامن کوه. (منتهی الارب) ، دامن کوه. دامنۀ کوه. (کشاف) (اقرب الموارد) ، بن کوه. (از دهار) (مهذب الاسماء). ج، حضاض (مهذب الاسماء) ، احضه، حضض:
خردم بچشم خلق و بزرگم بنزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا.
مسعودسعد.
از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک موسوم شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابر در دامن حضیض او خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر کسی از اوج آن فصاحت و رقت آن عبارت و جزالت آن لفظ در حضیض این ترجمه و رکاکت این کلمه خواهد نگریست جز فضیحت حاصلی نباشد. (ترجمه تاریخ یمینی). و درحضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338).
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم آن محیض.
مولوی.
، (اصطلاح هیأت) نزدیکترین نقطه از محیط خارج مرکز نسبت بمرکز عالم و آنرا بیونانی افرنجیون نامند. پست ترین موضع از فلک خارج از مرکز باشد یعنی نزدیکترین جای آن بزمین. افربحیون. مقابل اوج صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حضیض نزد اهل هیأت نقطۀ مقابل اوج است و آن نقطۀ مشترک بین محل التقاء دو سطح مقعر از دو فلک است: یکی سطح خارج مرکز و دیگر سطح فلکی که در تحت آن است و حضیض ممثلی و حضیض مدیر نقطۀ مشترک میان دو مقعر ممثل عطارد و مدیر است و حضیض مدیری و حضیض حامل نقطۀ مشترک بین دو مقعر مدیر و حامل است. و وجه تسمیۀ آن به حضیض اینست که نقطۀ حضیضی نسبت به نقطۀ اوج بما نزدیکتر است بنابراین پائین تر از آن است و حضیض بر نقطۀ مقابل ذروۀ مرئی نیز اطلاق میگردد و آنرا حضیض مرئی وبعد اقرب مقوم نامند و نقطۀ مقابل ذروۀ وسطی را نیز نامند و آن حضیض مستوی و اوسط و بعد اقرب وسط نامیده میشود. (کشاف) :
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو خواهم ز دهر چه داریم در هوان.
مسعودسعد.
گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندر آن از سعد و نحسی فوج فوج.
مولوی.
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص وبالند
چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند.
شیخ محمود شبستری.
- حضیض تدویری، بودن کوکب است در مبداء نطاق سیم از حامل یا تدویر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندک اندک روان شدن آب. (آنندراج). رفتن آب اندک اندک. (زوزنی). تراویدن آب. (تاج المصادر بیهقی). بض ّ (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به معانی مصدر مذکور شود
بض ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بض در تمام معانی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب اندک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
یوم القضیب، روزی است تاریخی میان حارث و کنده که در وادی قضیب اتفاق افتاد. در این وادی اشعث بن قیس اسیر شده و درباره آن مثل زنند:سال قضیب بماء او حدید. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
شتابنده جانور پرنده، خود پرداز کسی که به کار خود بپردازد، ترنجیده چروکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضیض
تصویر رضیض
کوفته شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضیض
تصویر عضیض
یار همنشین، گزیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضیض
تصویر غضیض
تازه، شکوفه، چشم سست نگاه، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه، تراشه، پراشه، پریشان پراکنده، نخستین شکوفه، سوراخ شده، باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
داستان و حکایت، دلیل، فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
چرم سپید که برآن نویسند، کیسه چرمین، جامه دان چرمین، گستردنی، دوالباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیف
تصویر قضیف
لاغر تکیده: مرد، سست نازک
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان، پیام، ستیزه، رویداد، سرگذشت، زمینه، نهاده ویچیده حکم امر فرمان، واقعه حادثه: مسعود را در هند قضیه ای صادر شده بود که او را مجال توقف در خراسان نبود، حکایت سرگذشت، گفتاری است محتمل صدق و کذب باشد بدین معنی که با قطع نظر از خبر دهنده آن و بدون توجه به علایم و قراینی که ممکن است جنبه صدق یا کذب آنرا ترجیح دهد هیچیک از دو طرف صدق و کذب بر دیگری برتری نداشته باشد، توضیح مراد از آنکه گویند قضیه گفتاریست قضیه ملفوظه است نه قضیه معقوله قضیه معقوله است همان صورت ذهنی قضیه ملوفظه است، جمع قضایا. یا قضیه بسیط (بسیطه)، هر قضیه ای که متضمن حکم ایجابی بتنهایی با سلبی فقط باشد و مقید بقید لادوام و لا ضرورت و مشروط بشرط امکان نباشد که اشاره بقضیه دیگری مقابل آن باشد قضیه را بسیطه می نامند. و اگر بوسیله اضافه کردن قیدی و شرطی منحل به دو قضیه شود که یکی را موجبه و دیگری سالبه باشد چنین قضیه را مرکبه می نامند. یا قضیه ثلاثی (ثلاثیه) قضیه ثنائی (ثنائیه)، هر گاه رابطه میان موضوع و محمول ذکر نشده باشد مانند زید قائم (در فارسی خدا نگهدار) ثنائیه نامند. یا قضیه جزئی (جزوی) اگر موضوع در قضیه جزو باشد مانند بعض انسانها عالمند چنین قضیه را جزویه گویند موجبه باشد یا سالبه. یا قضیه حقیقی (حقیقیه)، قضیه ایست که موضوع و محکوم علیه آن اعم از موجود درخارج باشد بالفعل یا نباشد و به عبارت دیگر مطلق مصادیق محققه الوجود و یا مقدره الوجود. یا قضیه رباعی (رباعیه) هر گاه در قضیه هم رابطه و هم جهت ذکر شود آن را رباعیه نامند مانند: حسن بالامکان نویسنده است. یا قضیه طبیعی (طبیعیه)، قضیه ایست که حکم در آن بر نفس حقیقت افراد باشد و به عبارت دیگر موضوع حکم نفس طبیعت باشد بدون لحاظ و توجه بکلیت و جزئیت و کل و جزو بودن موضوع مانند: انسان خطا کار است. یا قضیه عدمی (عدمیه) قضیه ای را که در وی لفظ عدمی باشد مانند بخل جبن حقد و شرارت و باشد که عدمی را برعدم چیزی اطلاق کنند در موضوعی که از شان آن موضوع وجود آن چیز بود مانند: عمی و سکون و ظلمت یعنی عدم ملکه و در قضیه معدوله هم بعضی از منطقیان گفته اند که دلالت مانند دلالت عدمیه است. یا قضیه کلی (کلیه)، هر گاه دو قضیه لفظ کل و مرادف آن (هر همه و غیره) باشد مانند: همه مردم شاعرند چنین قضیه ای را کلیه خوانند اعم از سالبه یا موجبه. یا قضیه متلازم. (متلازمه)، هر دو قضیه از شرطیات که در کم کردن متفق اند و در کیف مختلف. و در مقدم مشترک و در تالی متناقض متلازم باشند. یا قضیه محصور (محصوره)، هر قضیه ای را که موضوع آن به طور کل یا بعض معین شده باشد محصوره گویند و مسوره نیز گویند و آن بر چهار قسم است: موجبه کلیه موجبه جزئیه سالبه کلیه سالبه جزئیه. یا قضیه محیط (محیطه)، مراد قضیه محصوره و قضیه کلیه است. یا قضیه مرکب. یا قضیه مطلق (مطلقه)، آن است که در او هیچ مذکور نباشد چنانکه گویند ج ب است که نه ضرورت در او مذکور است و نه دوام و نه امکان و نه شرط و نه قیدی پس جمله قضایا در مطلقه داخلند. یا قضیه منحرف (منحرفه)، هر قضیه حملیه را که سوری مقارن محمولش باشد منحرفه خوانند و هر قضیه شرطیه را که صیغتش بوضع دال بر مصاحبت یا عناد نبود اما مفهوم قضیه اقتضای مصاحبتی یا عنادی کند منحرفه خوانند. یا قضیه موجب (موجبه) مقابل قضیه سالبه است. یا قضیه موجه (موجهه)، هر قضیه ای که جهت در آن مذکور باشد موجه گویند مانند: هر انسانی حیوانست ضروره. یا قضیه مهمل (مهمله)، هر گاه موضوع در قضیه نه بطور شخص و نه بطور کل و نه جزو معلوم و مذکور نشده باشد آن قضیه را مهمله خوانند مانند: انسان نویسنده است
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه، شاخه بریده شوش، تلویز (گویش نایینی) شاخه نرم وتازه، چوبدستی، تازیانه، کمان چوبی، تیغ بران -8 نره، سختو خرزه خرنره شاخه درخت شاخه نرم و تازه: می زعفری خور ز دست بتی که گویی قضیبی است از خیزران. (منو چهری. د. 62)، چوبدستی: و خیز ران سیمین در دست ناظران تا چون فرزند پدیدار شود قضیب بر طشت زنند تا آواز بگوش حکیمان رسد و طالع فرزند شاه بدست آورند، تازیانه، کمان ساخته از شاخه درخت، آلت تناسل مرد نره (مطلقا)، آلت تناسل خر نره خر، جمع قضبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
بریده شده، چامه سرود، بدهکار گزنه از گیاهان مقروض، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
((حَ ض))
فرود، پستی، جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیب
تصویر قضیب
((قَ ض))
شاخه درخت، آلت مرد، جمع قضبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
((قَ یِّ))
حکم و فرمان، خبر، گفتاری که احتمال صدق و کذب هر دو در آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریض
تصویر قریض
((قَ))
مقروض، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
گزاره
فرهنگ واژه فارسی سره