جدول جو
جدول جو

معنی قضه - جستجوی لغت در جدول جو

قضه
(قُ ضَ)
عیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قضّه شود
لغت نامه دهخدا
قضه
(قُضْ ضَ)
عیب. و به تخفیف ضاد نیز آمده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قضه
(قَ)
موضعی است که در آنجا میان بکر و تغلب جنگ واقع شد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). موضعی است معروف که در آن وقعه ای میان بکر و تغلب اتفاق افتاد و یوم قضه خوانده شده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قضه
(قَضْ ضَ)
آنچه شکسته و ریزه گردد از سنگریزه، بقیۀ هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گروهۀ خردرشته. (منتهی الارب). الکبه الصغیره من الغزل. (اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، یکی قضاض. رجوع به قضاض شود، لغتی در قضّه. (اقرب الموارد). رجوع به قضّه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضه
تصویر فضه
(دخترانه)
نقره سیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قضا
تصویر قضا
تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود،
در فقه نماز یا روزه که در خارج از وقتی که شارع معین کرده به جا آورده شود،
حکم کردن، داوری کردن، مردن، درگذشتن، ادا کردن، گزاردن، روا کردن
از قضا: به طور پیش بینی نشده، قضارا، اتفاقاً، برای مثال از قضا خورد دم در به زمین / واندکی سوده شد او را آرنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمه
تصویر قمه
تارک، بالای هر چیز، بلندترین نقطۀ هر چیز، گروه، جماعت مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه
تصویر قصه
ماجرایی واقعی یا خیالی، حکایت، داستان، خبر، حدیث، عریضه، بیان احوال
قصه پرداختن: داستان گفتن، قصه گفتن، برای مثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶)
قصه گفتن: داستان گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قله
تصویر قله
بلندترین نقطه چیزی، در علم زمین شناسی سر کوه، سبو، کوزه، کوزۀ بزرگ یا کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوه
تصویر قوه
کنایه از قوا، استعداد، در علم الکتریک باتری، در ریاضیات توان
قوّۀ دراکه: قوۀ دریابنده و درک کننده، فهم و شعور
قوّۀ غاذیه: در طب قدیم قوه ای که غذا را تحلیل ببرد و جزء بدن کند
قوّۀ قضائیه: در علوم سیاسی از قوای سه گانه که موظف به رسیدگی به دعاوی و حفظ حقوق مردم است و شامل محاکم دادگستری است
قوّۀ مجریه: در علوم سیاسی از قوای سه گانه که موظف به اجرای قوانین است، هیئت دولت
قوّۀ مقننه: در علوم سیاسی از قوای سه گانه که موظف به وضع قوانین است، مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبه
تصویر قبه
بنایی که سقف آن گرد و برآمده باشد
قبۀ خضرا: کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
(نِ ضَ)
شترمادۀ لاغرشده از بسیاری سفر. (آنندراج). تأنیث نقض است. (منتهی الارب) (متن اللغه). رجوع به نقض شود
لغت نامه دهخدا
جمع قضبه، گله ها درخت کمان، اسپست تر اسپست تازه، درازشاخه، بریدن، به تازیانه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاه
تصویر قضاه
جمع قاضی، از ریشه پارسی کادیکان داوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضی
تصویر قضی
بی سود دور ریختنی
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان دادن، و حکم کردن، به جای آوردن، آفریدن، درگذشتن مردن، به پایان بردن، دیرکرد درنماز، فرمان از ریشه پارسی کادیگری داوری دادرسی، رای دادگاه زره استوار بجا آوردن، ادا کردن، مردن در گذشتن، دادرسی کردن، قضاوت. یا منصب (رتبه) قضا. شغل قاضی: و از متعینان کرمان... که هر دو مقلد منصب قضا بودن، د، تقدیر سرنوشت: حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان. (حافظ 265) توضیح علم حق است بانچه می آید بر احسن نظام و آن عبارت است از حکم الهی است در اعیان موجودات بر آن نحو که هست از احوال جاری از ازل تا ابد. یا قضا الهی (حق خدا)، حکم الهی مشیت باری تعالی: قضا چنان تقدیر کرد که پیش از وصول بر کیارق ارسلان ارغو را در غلآنچه ای بکارد بکشت. یا قضا حتمی. عبارت از وجود صور موجوداتست بر آن ترتیب که اراده ازلی ایجاب کرده. یا قضا سابق الهی. حکم الهی از آن جهت که مقدم بر قدر است. یا قضا علمی. مرتبه ظهور در علم است مقابل عینی. یا قضا عینی. مقابل قضا علمی، بلا: اگر قضایی رسیده همین جا اولی، (در اصطلاح ترکان عثمانی و ممالک عربی) جزویست از لواء شهرستان، نماز یا روزه ای که به هنگام مقرر ادا نشده و بعدا ادا شود. یا از قضا. اتفاقا. یا قضا را. یا قضا آسمانی. سرنوشت تقدیر آسمانی. یا قضا آمده. تقدیر فراز آمده: و شعبده قضای آمده باز نگردد... یا قضا حاجت. رفع حاجت کردن، دفع فضولات بدن کردن، تهی کردن، شکم. یا قضا حاجت رفتن، تخلیه شکم کردن، از فضولات، تباهی مشک، پوسیدن ریسمان، سرخ شدن، چشم چشم سرخی بجا آوردن، از فضولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قژه
تصویر قژه
نادرست نویسی غژه (نجس تازی) پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضبه
تصویر قضبه
سبزی خوردن لاتینی تازی گشته بیخاره از گیاهان گله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضع
تصویر قضع
شکمدرد، ستم کردن، شکست دادن، خراشیدن، راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضف
تصویر قضف
سنگ نازک، باریکی لاغرمیانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضفه
تصویر قضفه
پشته سنگی، سنگخوارک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضم
تصویر قضم
شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
نکره (نقره این واژه سغدی و پارسی است) آسیم سیم از توپال ها، نامی که بر زنان نهند نقره سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
داستان و حکایت، دلیل، فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاه
تصویر قاه
پارسی تازی گشته گاه پایه زیست با ناز فراخزیستی، ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قده
تصویر قده
دوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قجه
تصویر قجه
نادرست نویسی غجه پارسی است پشه چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
برآمدگی هر چیز را گویند، بارگاه بنای گرد برآورده، هر بنای بلند و گرد، گنبد، خرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضه
تصویر عضه
پاره پاره، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
سرگذشت داستان، سخن، پیام آگاهی موی چیده حکایت داستان سرگذشت، خبر: با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی خاموش کن تا نشوند این قصه را باد هوا. (دیوان کبیر 9: 1)، سخن، مرافعه دعوی، جمع قصص. یا خبر برداشتن و قصه رفع کردن، به معنی دادخواهی و مرافعه نزد سلطان یا امیر و یاوزیر بردنست و ظاهرا در قدیم عرض حال را به اختصار می نوشتند و در بالای چوبی نصب می کردند و در بیرون قصر بر منظر پادشاه یا امیر میداشتند (از این رو تعبیر مزبور پدید آمده بود) (امثال و حکم دهخدا که را دادی که نماند ک) فرخی قصه بدهقان برداشت که... یا قصه رفع کردن، قصه برداشتن، یا قصه کوتاه. در وقتی گویند که خواهند مطلب را اجمالا بیان کنند و سخن خود را به پایان رسانند القصه الحاصل. یا قصه مختصر. سخن کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قله
تصویر قله
چکاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قوه
تصویر قوه
نیرو، توان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قصه
تصویر قصه
داستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
گزاره
فرهنگ واژه فارسی سره