جدول جو
جدول جو

معنی قصه - جستجوی لغت در جدول جو

قصه
ماجرایی واقعی یا خیالی، حکایت، داستان، خبر، حدیث، عریضه، بیان احوال
قصه پرداختن: داستان گفتن، قصه گفتن، برای مثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶)
قصه گفتن: داستان گفتن
تصویری از قصه
تصویر قصه
فرهنگ فارسی عمید
قصه
(قَصْ صَ)
گچ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). جصه. (اقرب الموارد). و این لغت مردم مجانه است. (اقرب الموارد). در حدیث آمده است: الحائض لاتغتسل حتی تری القصه البیضاء، ای حتی تخرج الخرقه التی تختشی بها کأنها قصه لایخالطها صفره. (منتهی الارب). ج، قصاص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قصه
(قُصْ صَ)
موی پیشانی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قصص، قصاص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قصه
(قِصْ صَ)
گچ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصّه شود، حال. (منتهی الارب) ، خبر. (منتهی الارب). شان. (اقرب الموارد) ، کار. (منتهی الارب) ، حدیث. داستانی که نوشته شود. ج، قصص، و اقاصیص. (اقرب الموارد) ، گزارش، سرگذشت. (آنندراج). وبا لفظ پرداختن و کردن و دادن و برداشتن و پیمودن وخواندن و ریختن مستعمل است. (آنندراج) :
زاهدا با من بپیماقصۀ پیمان که من
از پی پیمانه ای صد عهد و پیمان بشکنم.
سلمان (از آنندراج).
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به گریه های غریبانه قصه پردازم.
حافظ.
قصۀ درد تو بر اهل جنون میریزم
عشق میگویم و خون بر سر خون میریزم.
ملا شانی تکلو (ازآنندراج).
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چنین رایت افراشتند.
نظامی (از آنندراج).
بخندید صراف آزادمرد
وزآمیزش زر بدو قصه کرد.
نظامی (از آنندراج).
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصۀ گدای دهد.
میرخسرو (از آنندراج).
ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
قصه
سرگذشت داستان، سخن، پیام آگاهی موی چیده حکایت داستان سرگذشت، خبر: با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی خاموش کن تا نشوند این قصه را باد هوا. (دیوان کبیر 9: 1)، سخن، مرافعه دعوی، جمع قصص. یا خبر برداشتن و قصه رفع کردن، به معنی دادخواهی و مرافعه نزد سلطان یا امیر و یاوزیر بردنست و ظاهرا در قدیم عرض حال را به اختصار می نوشتند و در بالای چوبی نصب می کردند و در بیرون قصر بر منظر پادشاه یا امیر میداشتند (از این رو تعبیر مزبور پدید آمده بود) (امثال و حکم دهخدا که را دادی که نماند ک) فرخی قصه بدهقان برداشت که... یا قصه رفع کردن، قصه برداشتن، یا قصه کوتاه. در وقتی گویند که خواهند مطلب را اجمالا بیان کنند و سخن خود را به پایان رسانند القصه الحاصل. یا قصه مختصر. سخن کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
قصه
((قِ صِّ))
حکایت، داستان، خبر، حدیث، بیان حال، بیان احوال، عریضه، عرض حال، سخن، حرف، جمع قصص
تصویری از قصه
تصویر قصه
فرهنگ فارسی معین
قصه
داستان
تصویری از قصه
تصویر قصه
فرهنگ واژه فارسی سره
قصه
افسانه، حدیث، حکایت، داستان، سرگذشت، سمر، نقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قصه
اگر بیند که از بهر مردم قصه می گفت، دلیل که از ترس ستمکاران ایمن گردد. محمد بن سیرین
اگر درخواب بیند که از بهر مردم قصه می گفت، دلیل است مرادش برآید. اگر بیند که قصه خیر و صلاح و شر و فساد می گفت، دلیل که در بیداری همان کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصه خوانی
تصویر قصه خوانی
قصه خواندن، شغل و عمل قصه خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه گویی
تصویر قصه گویی
قصه گفتن، داستان گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه خوان
تصویر قصه خوان
کسی که از روی کتاب برای دیگران قصه بخواند، قصه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه گو
تصویر قصه گو
کسی که داستان بگوید، گویندۀ قصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه پردازی
تصویر قصه پردازی
داستان سرایی، قصه گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصه پرداختن
تصویر قصه پرداختن
داستان گفتن، قصه گفتن، برای مثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ صَ)
بیضۀ شکسته. (منتهی الارب). گویا مصحف فقیصه است. رجوع به فقیصه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ صَ)
موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). ’ضفیره’ و گیسوی بافته، و گویند مویی است که آن را بتابند و قسمتهای انتهایی آن را در بن مویها فروکنند. (از اقرب الموارد). ج، عقص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) و عقاص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ)
گره. عقصهالقرن، گره شاخ. ج، عقص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ صَ)
ریگ توده و رمل برهم نشسته که راهی در آن نباشد. (از اقرب الموارد). عقص. و رجوع به عقص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصه پرداز
تصویر قصه پرداز
داستان پرداز آنکه داستان گوید کسی که روایت قصه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه گویی
تصویر قصه گویی
داستان گویی نقل قصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه دادن
تصویر قصه دادن
قصه گفتن نقل کردن: کسیت کورا ز ما خبر گوید شاه امیر قصه گدای دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه دراز کردن
تصویر قصه دراز کردن
بسیار گقتن سخن بی فایده گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه درازکردن
تصویر قصه درازکردن
یاوه بسیارگفتن
فرهنگ لغت هوشیار
پیام رسان نامه رسان آنکه عرضحال را بشاه و امیر رساند عریضه رسان: ای بدرگاه تو برقصه رسان صاحب ری ره نشین سر کوی کرمت حاتم طی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه گفتن
تصویر قصه گفتن
حکایت گفتن، داستان سرائی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
داستان پرداختن داستان گفتن روایت قصه کردن: نماز شام غریبان چو آغازم بمویه های غریبانه قصه پردازم... (حافظ 228)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصهسرهم کردن
تصویر قصهسرهم کردن
آسمان وریسمان بافتن، بهانه یاوه تراشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصهگوی
تصویر قصهگوی
داستانگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصهگویی
تصویر قصهگویی
داستانگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه پردازی
تصویر قصه پردازی
داستان پردازی داستان سرایی روایت قصه
فرهنگ لغت هوشیار
داستان خوان داستان سرا کسی که قصه ها را از روی کتاب برای دیگران خواند، قصه پرداز داستانسرا: در امر معروف و نهی از منکر بنوعی مبالغه فرمودند که قصه خوانان و معرکه گیران از اموری که در او شایبه لهو و لعب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقصه
تصویر عقصه
گره شاخ گیس بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه خوانی
تصویر قصه خوانی
داستانخوانی داستانسرایی عمل و شغل قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه کردن
تصویر قصه کردن
((~. کَ دَ))
شرح حال گفتن
فرهنگ فارسی معین