جدول جو
جدول جو

معنی قصماء - جستجوی لغت در جدول جو

قصماء(قَ)
مؤنث اقصم. (اقرب الموارد) ، بز شکسته سرون. (منتهی الارب). المعز المکسورهالقرن الخارج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قصماء
شکسته سرون
تصویری از قصماء
تصویر قصماء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ)
برآمدن و نمودار شدن بر قوم، برانگیختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوار شدن و حقیر گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به قماءه و قماءه شود
برکندن. (منتهی الارب). قمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قموء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ج قمی ٔ (قمی ّ). (اقرب الموارد). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعصم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بز کوهی یا ماده آهویی که یک دست یا هر دو دستش سپید باشد و باقی اندام آن سیاه یا سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوسپند یک دست سپید. (دهار). رجوع به اعصم شود، گوسپند پیچیده شاخ سوی پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ)
نام ناقه ای است از رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم که گوش بریده نبود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ)
مؤنث اقصی. گویند: ناقه قصواء و جمل اقصی، شتر کرانۀ گوش بریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقضم. به معنی زن قضم رسیده دندان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ سَ)
جمع واژۀ قسیم. (اقرب الموارد). رجوع به قسیم شود
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
جمع واژۀ قصیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصیر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جماعه قصب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : اجمه قصباء، کثیرهالقصب. (اقرب الموارد) ، روئیدنگاه نی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کلک. (منتهی الارب). سیبویه گوید: قصباء واحد و جمع است همچون حلفاء و طرفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناقه قرماء، شتر مادۀ پوست بینی بریده آونگان گذاشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
قدما
لغت نامه دهخدا
(خُ صَ)
جمع واژۀ خصیم. (منتهی الارب) (دهار) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) :
دهان گشاده ز سوفار تیر و از پیکان
بکینه بر خصماء تیز میکند دندان.
رفیع الدین لنبانی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ماده خر تیزدهنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ خوَهْ / خُهْ)
رسانیدن تیر صید را و کشتن معاینه. (منتهی الارب). رسانیدن تیر صید را و کشتن آن. (آنندراج). رسانیدن تیر را بصید و آنرا معاینه کشتن، یقال: رمی الصید فأصماه. (ناظم الاطباء). اصماء شکارچی شکار را، تیر انداختن بسوی آن و کشتن آنرا جابجا در حالی که می بیند آنرا. (از قطر المحیط). بچشم دیدار صید را بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). بچشم دیدن کشتن صید را. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
بلای سخت، حادثه زمانه، مونث اصم ناشنوا کر: زن، ماده شتر فربه، سخت، کار دشوار، مارآینکی مونث اصم کر (مونث)، سخت و محکم: صخره صماء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصباء
تصویر قصباء
نیستان، بی کران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قدیم، دیرینگان دیرینه ها جمع قدیم. یا قدماء خمسه. در میان فلاسفه یونان کسانی بودن، د که قایل به پنج مبدا قدیم برای عالم وجود بودن، د: باری تعالی نفس هیولی دهر و خلا و بتعبیر دیگر: باری تعالی نفس کلیه هیولای اولی مکان و زمان مطلق
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خصیم، دشمنان، ناسازگاران، پیکار جویان، جمع خصیم دشمنان پیکار جویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماء
تصویر صماء
((صَ مّ))
زن کر، سخت و محکم
فرهنگ فارسی معین