جدول جو
جدول جو

معنی قصلب - جستجوی لغت در جدول جو

قصلب
(قُ لُ)
قوی سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصاب
تصویر قصاب
کسی که گاو و گوسفند و مانند آن ها را می کشد، گوشت فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قالب
تصویر قالب
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند،
شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره
قالب تهی کردن: کنایه از مردن
قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن
قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
سخت شدن، سفت شدن
تصلب شرائین: در پزشکی سفت و ستبر شدن دیوارۀ سرخ رگ ها و تنگ شدن راه جریان خون که ممکن است باعث فشارخون شود و بیشتر مربوط به پیری و سالخوردگی است
فرهنگ فارسی عمید
(قَصْ صا)
حسن بن عبدالله از محدثان است. وی از نافعبن عمرو روایت کند و از او وکیع بن جراح روایت دارد. (لباب الانساب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
محمدسلیم بن انیس دمشقی. از ادیبان قرن چهاردهم هجری است. او راست: نشاءه الصیا و نسمه الصبا، و این دیوان شعری است که آن را بر پنج باب مرتب ساخته و در دمشق به سال 1298 هجری قمری در 160 صفحه طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1515)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
بندهای آب و پشته ها که در پای دیوار سازند تا آب جمع نشود و اطراف دیوار نیفتد و ویران نگردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دیار. (اقرب الموارد). سرایها. (منتهی الارب). یکی آن قصبه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصبه شود
لغت نامه دهخدا
(قُصْ صا)
جمع واژۀ قاصب. (اقرب الموارد). رجوع به قاصب شود
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
نای زن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زمار. (اقرب الموارد). نی نواز. (منتهی الارب). نفخ کننده در نی. (اقرب الموارد) ، شترکش. (منتهی الارب). جزّار. (اقرب الموارد) ، برندۀ گوشت و روده و مانند آن. (منتهی الارب). گوشت فروش. (مهذب الاسماء) :
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شودماهی بی حربۀ قصاب.
خاقانی.
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد.
خاقانی.
آن کسان کآسمانش میخوانند
نام قصاب بر شبان بستند.
خاقانی.
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم ؟
نظامی.
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش ؟
سعدی.
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.
سعدی.
توانگر از نشاط فربهی در خود نمیگنجد
از این غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش.
صائب
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
ده کوچکی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر در 62500 گزی خاور کنگان و جنوب راه مالرو کنگان به اشکنان. سکنۀ آن 16 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ / قِ لِ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قصّاب است که در ضرورت شعری مخفف آمده است:
گوسفندان که بروننداز حساب
زانبهیشان کی بترسد آن قصاب ؟
مولوی.
رجوع به قصّاب شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نزد شعرای پارس جزء و رکن رانامند و این لفظ بلفظ قلب نیز استعمال شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جزء در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
درختی است که در کوههای شام بسیار میروید. برگهائی باریک و نرم و سخت سرخ دارد و دانه های آن چون انگور سبز است و هرگاه برسد چون یاقوت سرخ بود و بوی آن خوش است و طعم آن شیرین و هرگاه جویده شود تفالۀ آن چون کاه گردد. یکی آن قطلبه است. (اقرب الموارد از ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتر بازایستاده از شیر قبل از سیری. (منتهی الارب). القصیب من الجمال و النوق، الذی یمتنع من شرب الماء فیرفع رأسه عنه. یقال: بعیر و ناقه قصیب. (اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گوسپند که پشم وی برند. (منتهی الارب). من الغنم، التی تجزها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
قصب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُ)
بلندبالا (ی) مضطرب خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویل المضطرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد:
قالب این خشت بر آتش فکن
خشت نو از قالب دیگر بزن.
نظامی.
ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند).
- بر قالب زدن، در قالب آمدن:
خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت
تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود.
- از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن:
که کار آمد برون از قالب ننگ
کلیدت را گشادند آهن از سنگ.
نظامی.
، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر:
خام است نقره با بدن نازنین او
در قالب پنیر کند جا سرین او.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قالب نان:
قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است.
صائب.
، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب:
جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند
مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد.
خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.
خاقانی.
سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
شعبده ای تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
تا من سگ تو شدم نمانده ست
از قالب من جز استخوانی.
عطار.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی بیکدگر شده خوش
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.
حافظ.
- قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن:
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته از روان و جان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شمع
شاید که چو روز زنده دارم شب را.
کمال اسماعیل.
رجوع به قالب تهی کردن شود.
، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(حِ لِ)
خاک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بسر احمر. (فهرست مخزن الادویه). غورۀ خرمای سرخ. (منتهی الارب) ، شاه قالب، گوسپندی که رنگش غیر رنگ مادر وی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
سختی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سخت و محکم شدن. (آنندراج). سخت شدن. (از اقرب الموارد).
- تصلب شرایین، سخت شدن شریانها که نوعی بیماری است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اصلب من الانضر.
اصلب من الجندل.
اصلب من الحجر.
اصلب من الحدید.
اصلب من النضار.
اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ صلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج صلب، مهرۀ پشت یعنی استخوان پشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ لُ)
توانای درشت اندام بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد قوی و سخت خلقت و بزرگ و عظیم. (از اقرب الموارد). عصلب. عصلبی ّ، درازبالای مضطرب خلقت. (منتهی الارب). طویل مضطرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطلب
تصویر قطلب
قاتل ابیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
برنده گوشت و روده و مانند آن، گوشت فروش
فرهنگ لغت هوشیار
شکل و هیات، کالبد، ظرفی خالی که جسمی شکل پذیر را در آن نهاده بصورت فضای آن ظرف در آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلب
تصویر عصلب
بزرگ و نیرو مند مرد درشت اندام و توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
سختی کردن، محکم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلب
تصویر اصلب
استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
گوشت فروش، کسی که چهارپایان (گاو و گوسفند و..) را ذبح می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
((قَ صّ))
نای زن، کسی که در نای می دمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قالب
تصویر قالب
((لِ))
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصلب
تصویر تصلب
((تَ صَ لُّ))
سخت شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قالب
تصویر قالب
چارچوب
فرهنگ واژه فارسی سره