جدول جو
جدول جو

معنی قشذه - جستجوی لغت در جدول جو

قشذه
(قِ ذَ)
دارای معانی قشده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَ شِ عَ)
لاغر. (اقرب الموارد) : شاه قشعه، گوسپند لاغر و کم گوشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). اراکه قشعه، ملتفّه کثیرهالورق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ شَ/ شِ)
پسوند مکانی مانند: آبوقشه. مردقشه. و ظاهراً این صورتی از کشه یعنی کشنده است، مانند گاوخواره که نام رودی است، چنانکه مردقشه را در بعضی دیگر از مسالک و ممالکها مردکشان نامیده اند مانند مقدسی و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ شِ)
دهی است از دهستان یوسف آباد دوآب پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد در 48 هزارگزی جنوب خاوری تربت جام. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 251 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قِشْ شَ)
کپی ماده یا بچۀ مادۀ آن. (منتهی الارب). بوزینه یا بچۀ مادۀ آن. (از اقرب الموارد). و در مثل گویند: اکیس من قشّه. (منتهی الارب) ، کودک و دختر ریزه اندام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، کرمکی است شبیه خبزدوک. (منتهی الارب). جنبندۀ کوچکی است چون سوسک. (از اقرب الموارد) ، پشم پارۀ مانند قطران مستعمل و افتاده. (منتهی الارب). صوفه القطران الملقاه بعد استعمالها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران است که تقریباً 50 تن میشوند و در جوانرود و سیروان سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 59)
لغت نامه دهخدا
(قُذْ ذَ)
پر تیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قذذ، کیک. ج، قذّان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کرانۀ شرم زن. (منتهی الارب). کرانۀ فرج زن. (آنندراج) ، گوش مردم، گوش اسب، کلمه ای است که کودکان در لعب گویند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: لعبنا شعاریر، قذه قذه، وقذان قذان. (منتهی الارب). رجوع به قذان قذان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لِ ذَ)
بهمه قلذه، ستور ریزۀ بسیارقلذ. (منتهی الارب). ستور که بدان قلذ آویخته باشد. (اقرب الموارد). رجوع به قلذ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
باران که روی زمین را رندد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قشره شود
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
آب بینی انداخته شده. (منتهی الارب). نخامه. (اقرب الموارد). رجوع به قشاعه شود، پاره ای ابر که پس از گشادن ماند. (منتهی الارب). قطعه ای از ابر که پس از پراکندن ابرها ماند. (اقرب الموارد) ، پاره ای ازچرم خشک. ج، قشع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ شِ فَ)
مؤنث قشف: رأیته علی حال قشفه، ای سیئه. (اقرب الموارد). رجوع به قشف شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ / قِ)
تیرگی نشان پیشانی اسب و فارسیان به معنی نشانی که کفار بر پیشانی کنند از زعفران و صندل و غیره استعمال نمایند. (آنندراج) :
مگر حل کردۀ خورشید شد سیمافروز او
که آن خوش قشقه کافر شعله در چین جبین دارد.
ارادت خان واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَشْ وَ)
ظرفی است از برگ خرما شبیه کدوخشک که در آن زنان خوشبوی و پنبه نهند. (منتهی الارب). قفّهمن خوص لعطر المراءه و قطنها. (اقرب الموارد). آنچه آلات زایسقان در آن نهند. (مهذب الاسماء). ج، قشوات، قشاء. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از دیه های فراهان است. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ما یدع الناس شاذهو لاقاذه، فروگذار نمیکند هیچکس را. او دلاور است میکشد هر که را می بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نشانه برپیشانی تیرگی نشان پیشانی اسب، نشانی که کافران بر پیشانی کنند از زعفران و صندل و غیره: مگر حل کرده خورشید شد سیما فروز او که آن خوش قشقه کافر شعله در چین جبین دارد، (ارادتخان واضح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشبه
تصویر قشبه
ژکور: زن، فرومایه: مرد، بچه کپی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشده
تصویر قشده
دردماست، سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
پوست درخت، گوسبندخرد، گوی چوگان باران فرساینده باران خاک رند، خانه برانداز پاره ای پوست، پوسته ای، پوستی، پوسته نگر برون نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشطه
تصویر قشطه
سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشقه
تصویر قشقه
((قَ قِ یا قَ))
تیرگی نشان پیشانی اسب، در فارسی، نشانی که کافران بر پیشانی کنند از زعفران و صندل و غیره
فرهنگ فارسی معین
لایه ی چرک
فرهنگ گویش مازندرانی
اسب پیشانی سفید، بیماری برص لکه های روی پوست
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت، حصه، سهم
فرهنگ گویش مازندرانی