جدول جو
جدول جو

معنی قریس - جستجوی لغت در جدول جو

قریس
(قَ)
قارس. (منتهی الارب). سرمای سخت و فسرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جامد، یخ زده: اصبح الماء قریساً. (اقرب الموارد) ، دیرینه از هر چیزی. رجوع به قارس شود، سمک قریس، ماهی پخته صباغ در آن کرده بگذارند چندان که فسرده و بسته شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قریس
(قُ رَ)
دهی از دهستان فرورق بخش حومه شهرستان خوی واقع در 31 هزارگزی شمال باختری خوی و 4500 گزی جنوب باختری شوسۀ خوی به سیه چشمه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 437 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدیس
تصویر قدیس
(پسرانه)
مؤمن، پرهیزکار و پاکدامن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریس
تصویر آریس
(پسرانه)
برزگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اریس
تصویر اریس
(پسرانه)
زیرک، هوشیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریض
تصویر قریض
شعر، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریس
تصویر فریس
حلقه ای کوچک و چوبی که برای بستن بار در سر ریسمان می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریش
تصویر قریش
صد و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴ آیه، ایلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرین
تصویر قرین
نزدیک، همدم، همسر، یار، مصاحب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدیس
تصویر قدیس
پاک و منزه، بسیار پارسا و مؤمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریر
تصویر قریر
آنکه چشمش به شادی روشن شود
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
طبیب حاذق بسیارنظر دقیقه شناس. (منتهی الارب) (از آنندراج). طبیب حاذق ماهر بسیار دقیق. (ناظم الاطباء). بجشک (پزشک) دانا. (مهذب الاسماء). نقرس. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (متن اللغه) ، رهنمای ماهر. (منتهی الارب). راهنمای ماهر با جودت رای. (ناظم الاطباء). نقرس. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، مرد زیرک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَعْ عُ)
خنک ساختن و آب فسرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : قرسه البرد و اقرسه، اشتد علیه حتی لایستطیع ان یعمل بیده شیئاً من شدته... (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نامرد، زیرک هوشیار، نگهدارنده نگهبان داراک خویش، گشن بیکاره گشنی که باردار نگرداند کاسنی، گل استکانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدیس
تصویر قدیس
پاک و منزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریص
تصویر قریص
لنگرکشتی، لنگرگاه کشتی گزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
بریده شده، چامه سرود، بدهکار گزنه از گیاهان مقروض، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرین
تصویر قرین
همسر، همسال مرد، نزدیک، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
دهکده، شهر، هر جائی که مسکن و ماوای مردمان باشد و دارای بناهای چندی بود، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسیس
تصویر قسیس
کشیش، مهتر ترسایان و دانشمند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقس
تصویر قرقس
پشه سالک پشه سالک پشه شنی پشه ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریس
تصویر فریس
کشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیس
تصویر قبیس
سگ گشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریس
تصویر شریس
پارسیی تازی گشته سریش بدخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریس
تصویر غریس
میش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریس
تصویر عریس
از ریشه پارسی اروس ویوک دغد خوابگاه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریس
تصویر تقریس
خنک کردن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریس
تصویر اریس
زیرک، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریس
تصویر دریس
دم شتر، جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریس
تصویر ذریس
اندلسی سر خبال تیهو از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریش
تصویر قریش
نام قبیله ایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریب
تصویر قریب
نزدیک
فرهنگ واژه فارسی سره