جدول جو
جدول جو

معنی قرقوب - جستجوی لغت در جدول جو

قرقوب
(قُ)
شهری است از اعمال کسکر که بین واسط و بصره و اهواز واقع است. (معجم البلدان). صاحب قاموس آن را از توابع کسکر دانسته، و آن سرزمینی است که قصبۀ آن واسط است. فاضلی گوید: واسط شهری بوده که حجاج بن یوسف آن را بنیادکرده در میان کوفه و بصره و به همین جهت به واسط موسوم شده و اکنون خراب است، و کسکر ولایتی است از گیلان و در آن پشمینه بافند که بدل ماهوت است و اواسطالناس از آن جبه و بالاپوش کنند و متداول و معروف است، و انسب این است که قرقوبی که جامه ای است بافتۀ این ولایت باشد نه واسط که سالهاست ویران است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرقوبی
تصویر قرقوبی
نوعی پارچه که در قرقوب بافته می شده، برای مثال از جام می روشن وز زیروبم مطرب / از دیبۀ قرقوبی وز نافۀ تاتاری (منوچهری - ۱۱۵)، ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها / ز بوقلمون به وادی ها فروافکنده بسترها (منوچهری - ۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
پی، عصب ضخیم بالای پاشنۀ پا
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
محمد بن محمود بن حسین بن محمد بن حامد، مکنی به ابوعبدالله. از خطیبان و سخنوران بود و شعر خوب میگفت. ابوالفضل محمد بن ناصر سلامی قطعاتی از اشعار او را نوشته است. وی به سال 469 ه. ق. به بغداد آمد و به شهر خود برگشت. (انساب سمعانی). و در لباب الانساب آرد وی به سال 509 به بغداد وارد شد. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یا رقوب. رقابه. (ناظم الاطباء). رقبه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقابه و رقبه. رقبان و رقبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَبْ بُ)
رقوب. رقابه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). چشم داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی). رقبه. (منتهی الارب). رجوع به رقابه و رقبه و دیگر مصادر مترادف آن شود، راه نگاه داشتن. (المصادر زوزنی). نگاهبانی کردن. (یادداشت مؤلف) ، در سوراخ شدن موش دشتی. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زنی که جهت میراث چشم بر مرگ شوهر دارد. (ناظم الاطباء). زنی که چشم بر مرگ شوی دارد بجهت میراث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد یا زنی که او را بچه نزید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنکه فرزند او بنماند. (یادداشت مؤلف). مرد یا زنی که فرزند او نماند یا بمیرد و در مثل است: ’ورثته عن عمه رقوب’. (از اقرب الموارد) ، زنی که اورا فرزند باقی نبود یا زن فرزندمرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن بی ولد. (یادداشت مؤلف) ، شتری که از انبوهی شتران به آبخور و حوض نزدیک نیاید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن اشتر که آب نخورد تا اشتران دیگر از آبشخورفراتر نیایند و آن از گوهرش باشد. (مهذب الاسماء).
- ام الرقوب، بلا و سختی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به ام الرقوب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
به یونانی زعفران را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُب ب)
شکم، و این کلمه یمانی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
یوم العرقوب، از ایام و جنگهای عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ابن صخر، یا عرقوب بن معبدبن اسد. ازعمالقه است و او کاذب ترین مردم زمان خود بود و در اخلاف وعده بدو مثل زنند. (از منتهی الارب). از اعراب جاهلی بود و در خلف وعده به وی مثل زنند. نسب او را ابن سعد بن زید مناه بن تمیم گفته اند. و برخی وی را ازاوس و خزرج دانند. و بعضی او را از اهالی خیبر یا مدینه دانسته اند. درباره خلف وعده وی اخبار بسیاری نقل کرده اند از جمله گویند به برادرش وعده ’طلع’ نخلی را داد و چون طلع گشت، از او خواست صبر کند تا ’بلح’ گردد و هنگامی که بلح شد گفت منتظر باش تا ’رطب’شود و سرانجام چون رطب گشت خود آن را چید و به برادر چیزی نداد. کعب بن زهیر در حق وی گوید:
کانت مواعید عرقوب لها مثلاً
و ما مواعیدها الا الاباطیل.
(از الاعلام زرکلی از الشریشی و ثمار القلوب و مجمعالامثال).
جبیها اًلاشجعی گوید:
وعدت وکان الخلف منک سجیه
مواعید عرقوب أخاه بیترب.
(از منتهی الارب).
- مواعید عرقوب، وعده های عرقوب. اشاره است به عرقوب که در خلف وعده مشهور بود: او در آن باب به قولی مکذوب و مواعید عرقوب نوح را معزور می داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کشتی دراز یا بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از کشتی عجمی است که عرب نیز نام آن را در ادبیات خود به کار برده است:
قرقور ساج ساجه مطلّی
بالقیر و الضبات زنبری.
(المعرب جوالیقی ص 271)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
زمین هامون سفت نرم ستبر بی گیاه. و گاه است که بیرون آمده است از او آب سوزندۀپلیدی که گویا پاره ای آتش است و بلند و آرمیده میباشد. (شرح قاموس). بیابان فراخ درشت تابان بی گیاه برآمدنگاه آب گرم پلید، گویا پرکالۀ آتش است، کلمه ای است که بدان بزغاله ای را وقت توبره نمودن خوانند، و نیز سگ را بدان خوانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیابان فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قرقوس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بچۀ سگ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
می. (منتهی الارب). خمر. (اقرب الموارد). رجوع به قرقف و قرقف شود، درم. (منتهی الارب). درهم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
شمشیر برّان، دزد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دزد مسکین. ج، قراضبه، هرکه هرچه بیابد بخورد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
حسن بن علی بن سهلان، مکنی به ابوسعید. نزیل اصفهان. از صلحاء است. وی از عبدالله بن محمد صانع و عبدالله بن محمد بن جعفر و جز ایشان روایت کند و از او عبدالعزیز بن محمد بخشی روایت کند. عبدالعزیز او را ضمن شیوخ خود ذکر کرده و بر وی ثنا گفته است. قرقوبی در اصفهان به سال 424 ه. ق. وفات یافت. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رقوب
تصویر رقوب
زن نازا، زی مرده (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقو
تصویر قرقو
از ریشه پارسی کرکم (زعفران) زعفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقب
تصویر قرقب
شکم، مرغ چرخ ریسک ازپرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرضوب
تصویر قرضوب
آفتابه دزد، شمشیربران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقور
تصویر قرقور
خارکداراز ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقوص
تصویر قرقوص
توله سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقوف
تصویر قرقوف
درم همرس، می
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
عصب ضخیم بالای پاشنه پا
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غرغوبی دیبایا دیبه ای که درگسکرگیلان می بافته اند منسوب به قرقوب از مرم قرقوب، ساخته و پرداخته قرقوب، نوعی پارچه که در قرقوب می بافتند و از آنجا در دیگر بلاد عراقی عرب رواج یافت: از جام می روشن وز زیر و بم مطرب از دیبه قرقوبی و زنافه تاتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
((عُ))
عصب ضخیم بالای پاشنه پا، جمع عراقیب
فرهنگ فارسی معین