جدول جو
جدول جو

معنی قرطاس - جستجوی لغت در جدول جو

قرطاس
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، رخنه
تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
فرهنگ فارسی عمید
قرطاس
(قِ / قُ)
کاغذ. (منتهی الارب). صحیفه ای که بر آن نویسند. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل و نیز رجوع به کاغذ شود
لغت نامه دهخدا
قرطاس
کاغذ، صحیفه که بر آن نویسند
تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
فرهنگ لغت هوشیار
قرطاس
((قِ))
کاغذ، جمع قراطیس
تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
فرهنگ فارسی معین
قرطاس
پاپیروس، کاغذ، دستخط، مراسله، مکتوب، نامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قطاس
تصویر قطاس
غژغاو، نوعی گاومیش بومی آسیای مرکزی با دم بلند و تنی پرمو که در گذشته از دم آن برای ساختن منگوله، پرچم، مگس پران و چیزهای دیگر استفاده می کردند، غژگاو، کژگاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
ترازو، میزان
فرهنگ فارسی عمید
(قَ طَ)
کاغذ. (منتهی الارب). رجوع به قرطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کواره. (بحر الجواهر) ، کندوی زنبور عسل. (بحر الجواهر: کواره)
لغت نامه دهخدا
(قِ طَ)
کاغذ. (منتهی الارب). رجوع به قرطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام دو کوه است در یمن. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی است در یمن. (ناظم الاطباء). آل قراس، کوههای خنک و سرد یا چند پشته است در اطراف سراه و مائد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام چندین کوه خنک و سرد نزدیک سراه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سخت و ستبر از شتر و جز آن. (از اقرب الموارد). قراسیه. رجوع به قراسیه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام پسر سالم غنوی شاعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چیزی همانند طاس که با آوای آن پرندگان را برمانند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قسطاس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قسطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ترازو. (برهان). ترازوی بزرگ. (مهذب الاسماء). قسطاس در همه معانی آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطاس شود:
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قِ)
میزان. (اقرب الموارد). کپان و ترازو. (منتهی الارب) (برهان) ، راست تر ترازوها. (منتهی الارب). اقوم الموازین. (اقرب الموارد) ، ترازوی عدل، هر ترازو که باشد. (منتهی الارب). میزان العدل ای ّ میزان کان. (اقرب الموارد) : و زنوا بالقسطاس المستقیم. (قرآن 35/17). برخی گویند این کلمه عربی و مأخوذ از قسطبه معنی عدل است و گروهی آن را رومی معرب دانند. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطاس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وِ)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس در 14000 گزی شمال خاوری کلاله. موقع جغرافیایی آن کوهستانی جنگلی معتدل مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از چشمه سار و محصولات آن برنج، غلات، حبوبات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نمدمالی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قُ / قِ)
داهیه، خوی گیر. (منتهی الارب) ، زین یا جل شتر که پالان بر زیر آن نهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قراطط. (منتهی الارب). رجوع به قرطان شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
داهیه، خوی گیر، زین یا جل شتر که پالان بر زیر آن نهند. (منتهی الارب). قرطاط. رجوع به قرطاط شود
لغت نامه دهخدا
(قِ طَ مَ)
دهی است از مصر قدیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
ج قرطس. (ناظم الاطباء). رجوع به قرطس شود، جمع واژۀ قرطس. (ناظم الاطباء). رجوع به قرطس شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، سکنۀ آن 350 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5.)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ارطاس حجاره، موافق شدن و هموار نشستن بعض سنگریزه ها بر بعض دیگر. بعضی سنگریزه بر بعضی موافق شدن. هموار نشستن. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
پرطاس. نام شهری است از ولایت ترکستان، گویند روباه آنجا پوست خوب میدارد. (برهان). یک قسمت از مملکت روس قدیم است. ناحیه ایست در ترکستان، مشرق و جنوبش. (حاشیۀ دیوان نظامی). غوز است و مغربش رود آتل و شمالش ناحیت بجناک و مردمان وی مسلمانند و ایشان را زبانی است خاصه و پادشاه را مس (میس) خوانند. و خداوند خیمه و خرگاهند و ایشان سه گروهند، بهضولا، اشکل، بلکار و همه با یکدیگر بحرب اند و چون دشمن پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم). در معجم البلدان آمده که برطاس ارض خزر است. رجوع به معجم البلدان شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
ز برطاس و از چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم.
فردوسی.
ز برطاس والان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه.
نظامی.
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(پُ)
جنسی از موئینه باشد همچو سنجاب و قاقم و بضم اول هم آمده است. (تتمۀ برهان). جامه ای که از پوست روباه پرطاسی دوزند. نوعی از پوستین روباه که از ملک پرطاس پیدا شود. (غیاث اللغات). رجوع به فقرۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
نام ولایتی است ازحدود روس... برطاس. و در قاموس نوشته: نام قومی است که رنگ موشان سرخ باشد. (غیاث اللغات) :
دگر گرگ پرطاس را نشکرم
ز پرطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
رجوع به برطاس شود
لغت نامه دهخدا
قسطاس ترازو کپان ترازو کپان: بقسطاسی بسنجم راز موبد که جو سنگش بود قسطای لوقا. (خاقانی. عبد. 24)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطاس
تصویر فرطاس
پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرناس
تصویر قرناس
دماغه کوه، دوک، دماغه
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه لاتینی تازی گشته نفج (کاغذ) رخنه
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته ترکی تازی گشته از قوتاس غژغا غژغاو گجگاو کژگاو گاوختایی نام عام برای هر یک از پستانداران دریازی از راسته آب بازان توضیح کلمات قطیس قاطوس غاطوس قطا نیز به عنوان مرادف قطاس به کار رفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطاس
تصویر قطاس
((قُ))
نام عام برای هر یک از پستانداران دریازی از راسته آب بازان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
((قُ یا قِ))
ترازو، ترازوی بزرگ
فرهنگ فارسی معین
بدقواره، بی ریخت
فرهنگ گویش مازندرانی