جدول جو
جدول جو

معنی قرصع - جستجوی لغت در جدول جو

قرصع
(قَ صَ)
نام لئیمی که در یمن بود و ضرب المثل شده است. گویند: الا ٔم من قرصع، او من ابن القرصع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرصع
تصویر مرصع
(دخترانه)
آنچه با جواهر تزیین شده است، جواهرنشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قرصه
تصویر قرصه
گرده، گرد، گردۀ نان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
چیزی که در آن جواهر نشانده باشند، جواهر نشان، گوهرنشان، در علوم ادبی ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد
فرهنگ فارسی عمید
(قِ شِ)
کرمی که در سینه و گلو محسوس گردد، چیز نمک مانندی است سپید که از اندام مردم برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
محکمی. استواری
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
یک قرص. کلیچه، گردۀ آفتاب. (منتهی الارب). و رجوع به قرص شود:
گرچه محور سپرد قرصۀ خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
حربا منم تو قرصۀ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
قرصۀ خورشید که صابون توست
شوخ کن جامۀ پرخون توست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
کفه، آن خوشه که وقت کوفتن باقی بماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
نام مردی است بسیارسؤال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ذَ)
زن نادان گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
قرع. (منتهی الأرب) ، برجهیدن گشن بر شتر ماده، پشیمان شدن و بر هم ساییدن دندان را از ندامت. (منتهی الأرب) (آنندراج) ، قرعه زدن، مشارکت و مساهمت با کس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقارعه شود
لغت نامه دهخدا
(قِرْ ری)
فعیل است برای مبالغه. (اقرب الموارد). سید. (اقرب الموارد). مهتر و سید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
ابن عوف بن کعب بن سعد بن زیدمناه بن تمیم. تیره ای است از تمیم که مردم بسیار و از جمله بنوآنف الناقه به او منسوبند. (اللباب فی تهذیب الانساب) (منتهی الارب). رجوع به قریعی شود
قریعبن حرث بن نمیربن عامر بن صعصعه، و نسبت به آن قریعی است. تیره ای است از قیس بن عیلان. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قریعی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتربچه، شترکرۀ آبله ریزه برآمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فضیل. (اقرب الموارد). ج، قرعی ̍. (منتهی الارب) ، گشنی که آن را برای گشنی برگزیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مقارع. (اقرب الموارد) ، مغالب، مغلوب، سید. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برگزیده، غلبه کننده در مقارعه. (اقرب الموارد). حریف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چاه کم آب. (منتهی الارب) (آنندراج). الرکیه القلیلهالماء. (اقرب الموارد) ، چاهی که از اعلای کوه تا پایین او کنده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ طِ / طَ)
شپش شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
لاغرسرین و ران. (منتهی الأرب). آنکه گوشت اندک دارد بر کفل و ران. ارسح. (زوزنی). مؤنث: رصعاء.
لغت نامه دهخدا
(قَرْرا)
نام اسب غزالۀ سکونی. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نشاط و خوشدلی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاط کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نشستن و دیر ماندن در خانه. گویند: قرصعت المراءه فی بیتها قرصعهً، نشست و دیر ماند در خانه. (منتهی الارب) ، ترنجیدن و در هم شدن، نهفته گردیدن، به سستی خوردن، تنها خوردن به ناکسی، نبشتن کتاب را، رفتاربد رفتن زن در راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سوگند یاد کردن. رجوع به دزی ص 827 ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
جواهر نشان، سنگهای قیمتی و گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروع
تصویر قروع
چاه کم آب، گوسفندپشکی (پشک قرعه)
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرزع
تصویر قرزع
گول: زن
فرهنگ لغت هوشیار
گرده قرص گرده: قرصه ای نان، قرص جرم (خورشید و ماه و غیره) : ز آتش لاله شمال سوخت سحر گه بخور قرصه خورشید را لخلخه کرد از بخار (عمادی. گنج شخن 311: 1) یا قرصه زر. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرطع
تصویر قرطع
شپش شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراع
تصویر قراع
کوبنده، دارکوب از پرندگان، سپر، سفت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترصع
تصویر ترصع
نشاط و خوشدلی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصع
تصویر ارصع
لاغرسرین، لاغرران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
((مُ رَ صَّ))
جواهرنشان، به جواهر آراسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریع
تصویر قریع
((قَ))
سرور قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین