راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور در 36 هزارگزی جنوب چکنه بالا. کوهستانی و هوای آن معتدل است و 236 تن سکنه دارد. آب آن از قنات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور در 36 هزارگزی جنوب چکنه بالا. کوهستانی و هوای آن معتدل است و 236 تن سکنه دارد. آب آن از قنات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دم شمشیر و تیر و پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، کرانۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یک سوی برون آمده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سر زهدان، یا گوشۀ آن، یا شعبه آن، یا آنچه از زهدان بلند برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از دو کرانۀ فرج زن. احد شفتی الرحم
دم شمشیر و تیر و پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، کرانۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یک سوی برون آمده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سر زهدان، یا گوشۀ آن، یا شعبه آن، یا آنچه از زهدان بلند برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از دو کرانۀ فرج زن. احد شفتی الرحم
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) : دانش به خانه اندر در بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور بلخی. گزند آید از پاسبان بزرگ کنون اندرآید سوی رخنه گرگ. فردوسی. سوی رخنۀ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم جنگجوی. فردوسی. ز ترکان سپاهی بکردار کوه بشد سوی رخنه گروهاگروه. فردوسی. از آن رخنۀ باغ بیرون شدند که دانست کآن سرکشان چون شدند. فردوسی. ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان. فرخی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه). زماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی. خاقانی. پل آبگون فلک باد رخنه که در جویش آب رضایی نبینم. خاقانی. رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی. خاقانی. زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی. خاقانی. شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34). چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد. نظامی. رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون. نظامی. هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است. جامی. این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد تاراجگر خانه ویرانۀ من شد. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). تفریض، رخنه نمودن. فرض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مفرض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) : ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید. خاقانی. علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار. خاقانی. هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند. فغانی شیرازی. - رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف: رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب (از ارمغان آصفی). - رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید: محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید. سلیم (از آنندراج). بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب). ، {{صفت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) : آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است. انوری. عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری. خاقانی. ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین. سلمان ساوجی. ، {{اسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : ای یار رهی ! ای نگار فتنه ! ای دین خردمند را تو رخنه. رودکی. و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ز چشم کافر تو هر زمانی هزاران رخنه در ایمان می آید. خاقانی. گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده. خاقانی. چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر ز مار مهره و از مهره مار می سازد. خاقانی. ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم. سعدی
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) : دانش به خانه اندر در بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور بلخی. گزند آید از پاسبان بزرگ کنون اندرآید سوی رخنه گرگ. فردوسی. سوی رخنۀ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم جنگجوی. فردوسی. ز ترکان سپاهی بکردار کوه بشد سوی رخنه گروهاگروه. فردوسی. از آن رخنۀ باغ بیرون شدند که دانست کآن سرکشان چون شدند. فردوسی. ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان. فرخی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه). زماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی. خاقانی. پل آبگون فلک باد رخنه که در جویش آب رضایی نبینم. خاقانی. رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی. خاقانی. زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی. خاقانی. شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34). چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد. نظامی. رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون. نظامی. هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است. جامی. این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد تاراجگر خانه ویرانۀ من شد. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). تفریض، رخنه نمودن. فَرْض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فُرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مِفْرَض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) : ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید. خاقانی. علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار. خاقانی. هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند. فغانی شیرازی. - رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف: رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب (از ارمغان آصفی). - رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید: محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید. سلیم (از آنندراج). بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب). ، {{صِفَت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) : آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است. انوری. عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری. خاقانی. ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین. سلمان ساوجی. ، {{اِسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : ای یار رهی ! ای نگار فتنه ! ای دین خردمند را تو رخنه. رودکی. و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ز چشم کافر تو هر زمانی هزاران رخنه در ایمان می آید. خاقانی. گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده. خاقانی. چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر ز مار مهره و از مهره مار می سازد. خاقانی. ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم. سعدی
نفس، زن شوی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه محاذی یکدیگر باشد در بنا و عمارت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فارسیان به معنی مثل و مانند استعمال کنند. (آنندراج) : ما تیره شبیم و در جهان نیست امروز کسی قرینۀ ما. باقر کاشی (از آنندراج). ، مناسبت ظاهری میان دو چیز، مناسبت معنوی میان دو امر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) دو لفظ قافیه دار واقع در وسط دو مصراع بیتی. (ناظم الاطباء). آنچه در بعضی بحور در وسط هر دو مصرع بیت دو لفظ قافیه دار واقع شود. (آنندراج) ، در اصطلاح اهل عربیت، آنچه دلالت کند بر چیزی نه به وضع. مؤلف فوائدالضیائیه در بحث فاعل چنین تعریف کرده است: عصام الدین گوید: اگر مراد از ’نه به وضع’ این باشد که لفظ برای آن معنی وضع نشده این تعریف شامل معنی مجازی نیز میشود درحالی که بدان اطلاق نگردد، و اگر مراد این باشد که لفظ برای آن معنی و لوازم وضع نشده لازم آید که قرینه نه به تضمن و نه به التزام دلالت بر چیزی نکند و بطلان این روشن است، پس بهترآن است که گوئیم: قرینه امری است که دلالت بر چیزی کند بدون آنکه در آن چیز استعمال گردد، و آن بر دو قسم است: حالیه و مقالیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح منطقیان، قرینه در قیاس عبارت از کلام مؤلف است. در اساس الاقتباس آرد: در قیاس چون گوئیم: هر انسانی حیوان است و هر حیوانی جسم، این قول مشتمل بر دو قول جازم است و از وضع این قول، بالذات برسبیل اضطرار لازم آید که هر انسانی جسم است، پس قول اول را که مشتمل بر این دو قول است به این اعتبار قیاس خوانندو هر یک از این دو قول که قیاس بر آن مشتمل است مقدمه خوانند و قول لازم را نتیجه و هر تألیف که به صدد استلزام قولی بود، اگر مستلزم بود و اگر نبود، آن رااقران خوانند و آن مؤلف را قرینه خوانند. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 186)
نفس، زن شوی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه محاذی یکدیگر باشد در بنا و عمارت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فارسیان به معنی مثل و مانند استعمال کنند. (آنندراج) : ما تیره شبیم و در جهان نیست امروز کسی قرینۀ ما. باقر کاشی (از آنندراج). ، مناسبت ظاهری میان دو چیز، مناسبت معنوی میان دو امر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) دو لفظ قافیه دار واقع در وسط دو مصراع بیتی. (ناظم الاطباء). آنچه در بعضی بحور در وسط هر دو مصرع بیت دو لفظ قافیه دار واقع شود. (آنندراج) ، در اصطلاح اهل عربیت، آنچه دلالت کند بر چیزی نه به وضع. مؤلف فوائدالضیائیه در بحث فاعل چنین تعریف کرده است: عصام الدین گوید: اگر مراد از ’نه به وضع’ این باشد که لفظ برای آن معنی وضع نشده این تعریف شامل معنی مجازی نیز میشود درحالی که بدان اطلاق نگردد، و اگر مراد این باشد که لفظ برای آن معنی و لوازم وضع نشده لازم آید که قرینه نه به تضمن و نه به التزام دلالت بر چیزی نکند و بطلان این روشن است، پس بهترآن است که گوئیم: قرینه امری است که دلالت بر چیزی کند بدون آنکه در آن چیز استعمال گردد، و آن بر دو قسم است: حالیه و مقالیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح منطقیان، قرینه در قیاس عبارت از کلام مؤلف است. در اساس الاقتباس آرد: در قیاس چون گوئیم: هر انسانی حیوان است و هر حیوانی جسم، این قول مشتمل بر دو قول جازم است و از وضع این قول، بالذات برسبیل اضطرار لازم آید که هر انسانی جسم است، پس قول اول را که مشتمل بر این دو قول است به این اعتبار قیاس خوانندو هر یک از این دو قول که قیاس بر آن مشتمل است مقدمه خوانند و قول لازم را نتیجه و هر تألیف که به صدد استلزام قولی بود، اگر مستلزم بود و اگر نبود، آن رااقران خوانند و آن مؤلف را قرینه خوانند. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 186)