جدول جو
جدول جو

معنی قرتکیان - جستجوی لغت در جدول جو

قرتکیان
نوعی درختچه ی خاردار خودرو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قراتکین
تصویر قراتکین
(پسرانه)
غلام سیاه، نام یکی از امیران سامانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(تَ)
رتک. پویه دویدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج المصادر بیهقی). رتک. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتک و رتک شود
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ حَلْ لَ)
جائی است در دیار بنی جعده از بنی عامر که مالک بن صمصامۀ جعدی در شعر خود از آن یاد کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ رَ)
بامداد و شبانگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ تُ)
موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شهری است نزدیک بیت جبرین از نواحی فلسطین از توابع بیت المقدس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز. کوهستانی و معتدل است و از چشمه و قنات مشروب می شود. 139 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
قلتبان. (ناظم الاطباء) (برهان). به چشم خودبین. (برهان) ، ازخودراضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
بلغت فارسی سنگ ریزه های سبکی است زردرنگ و کوچک. محرق او لطیف و طلاء او باآب گشنیز و مانند او جهت اورام حاره و با محللات جهت بردن گوشت زیاده و با قیروطی جهت رویانیدن گوشت و با مدرّات جهت ریزانیدن حصاه نافع است و اجتناب از خوردن او اولی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اخرا. ارتکین. و رجوع بترجمه ابن بیطار (لکلرک) ج 1 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
آرمیدن، جنبیدن قوم در مجلس برای برخاستن یا برای خصومت، اضطراب کردن. مضطرب بودن از زخم. (تاج المصادر بیهقی). پریشان حال شدن از زخم. طپیدن از زخم یعنی ضرب
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای از نواحی أستوا از اعمال نیشابور و ابوعبداﷲ الحسن بن اسمعیل بن علی الارتیانی النیسابوری (متوفی پس از 310 هجری قمری) بدانجا منسوبست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
گلیم. (غیاث اللغات از شرح نصاب و فردوس اللغات) (آنندراج) ، کرانۀ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رسکت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعۀ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبۀ پهلوی و کوفی مورخ 430هجری قمری برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبۀ کوفی.
- برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
- برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج).
- برج کوکنار، غوزۀ کوکنار. (آنندراج) :
بر کوه وقارش زیب افلاک
ز بی سنگی ز برج کوکنار است.
کلیم (آنندراج).
بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد
بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار.
طاهر غنی (آنندراج).
- برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس.
- برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا)، قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف) :
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به برجش همه تیرها خار اوی.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان.
عنصری.
کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی).
- برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است.
، محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392) .کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند:
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپرچو کبوتران از این برج.
نظامی.
رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود.
- برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء) : ان علق (الثعلب) فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار).
- برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم) :
خانه خدای گو در برج کبوتران
بگشای یا بکش که بمردیم در قفس.
سعدی.
عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی
بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار.
تأثیر (آنندراج).
شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار
گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است.
تأثیر (آنندراج).
، (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد) .خانه. (در فلکیات). خانه ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه وهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمۀ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمۀ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است:
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطۀ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیۀ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطۀ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانۀ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی) :
و چرخ مهین است وکیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان.
ناصرخسرو.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی).
حصنی است فلک صد و چهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس.
خاقانی.
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید.
خاقانی.
به تثلیت بروج و ماه و انجم
بتربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی.
زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر.
خاقانی.
کای مه نو برج کهن را بکن
وی گل نو شاخ کهن را بزن.
نظامی.
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی (از نصاب).
- برج آبی
{{اسم مرکّب}} ، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
- برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود.
- برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
- برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود.
- برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج بره، برج حمل:
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
ببرج بره تاج برسر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد.
فردوسی.
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره.
فردوسی.
مرا گفت دیهیم شاهی تراست
ز برج بره تا بماهی تراست.
فردوسی.
رجوع به برج حمل شود.
- برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود.
- برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است:
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
- برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود.
- برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) :
آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن
از درج درّ و برج ثریا چه خواستی.
خاقانی.
- ، دهان شاهدان. (شرفنامۀ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان).
- برج ثور، برج گاو:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسایی.
- برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج).
- برج حمل، برج بره:
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
زبرج حمل تاج بنمود ماه.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
رجوع به برج شود.
- برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود.
- برج خوشه، برج سنبله:
بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی.
فردوسی.
رجوع به برج سنبله شود.
- برج دو پیکر، برج جوزا:
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود.
- برج سرطان، برج خرچنگ:
کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را.
ناصرخسرو.
رجوع به سرطان و برج شود.
- برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود.
- برج شیر، برج اسد:
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپاه اندر آورد شب را بزیر.
فردوسی.
رجوع به برج اسد شود.
- برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود.
- برج قوس، برج کمان.
- برج کمان، برج قوس و خانه کمان:
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیردر برج کمان گردد تیر.
سوزنی.
ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب
چو روی یار ز برج کمان شود پیدا.
وحید (آنندراج).
رجوع به برج و قوس شود.
- برج گاو، برج ثور:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
رجوع به برج ثور شود.
- برج ماهی، برج حوت:
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
رجوع به برج حوت شود.
- برج میزان، برج ترازو:
هر هفت رسد ببرج میزان
با بیست و یکش قران ببینم.
خاقانی.
رجوع به میزان شود.
- برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامۀ منیری).
، کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است.
- برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی:
برآسمان فتح خرامی چو آفتاب
از برج خرمی بسوی چرخ خرمی.
خاقانی.
- برج دولت، برج بخت و اقبال:
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار، سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج) :
چو برج زهرمار از خشم گشته
چو افعی سینه مال از وی گذشته.
اشرف (آنندراج).
همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی
چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم.
اشرف (آنندراج).
- برج ساغر، کنایه از پیالۀ شراب است:
در آر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
- برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا).
، ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف) :قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه فلکی (منطقهالبروج) قوه فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دستۀ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت.
- برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت.
- برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس.
- برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو.
- برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود
لغت نامه دهخدا
(قِ مِ / قَ مَ)
فرقه ای از غلات شیعه میباشند که به سبعیه نیز نامیده شده اند. (تعریفات). از وقتی که نخستین دعات اسماعیلی در اهواز مستقر شدند و آغاز دعوت برای امامت محمد بن اسماعیل و اولاد او کردند، یکی از مبلغان خود را به نام حسین اهوازی به سواد کوفه فرستادند. وی در آنجا با مردی به نام حمدان اشعث معروف به قرمط ملاقات کرد. حمدان به زودی دعوت باطنیه را پذیرفت و در این راه به حسین اهوازی یاوری کرد و چندان در این کار کوشش نمود که حسین اهوازی امر دعوت را در سواد عراق به او واگذاشت. و او کلواذا یکی از توابع بغداد را مرکز دعوت خود قرار داد و دعوت وی چنان به سرعت انتشار یافت که در سال 276 هجری قمری توانست به خرید اسلحه و تشکیل دسته ای از جنگجویان پردازد. اینان به زودی شروع به خونریزی و قتل مخالفان خود کردند و رعبی عظیم از آنان در دل مسلمانان عراق افتاد و بسیاری از مردم از بیم جان دعوت ایشان را پذیرفتند. قرمطیان عراق در سال 227 هجری قمری قلعۀ استواری در سواد کوفه به نام دارالهجره برای خود ترتیب دادند. حمدان از این پس به وضعمقررات مالی و نظامات اجتماعی متقنی برای اتباع خودمبادرت جست و هر یک را موظف به خرید سلاح برای خود کرد. داماد حمدان به نام عبدان کاتب یکی از دعات چیره دست او بود که مردم را به ’الامام من آل رسول اﷲ’ دعوت میکرد و او توانست دو تن از بزرگترین ناشران دعوت قرمطیان را به نام ابوسعید جنابی و زکرویه بن مهرویه که هر دو ایرانی بودند به این مذهب درآورد. از حدود سال 280 میان حمدان و عبدان کاتب با مرکز دعوت اسماعیلی در اهواز اختلاف حاصل شد و از این راه مذهب جدیدی به نام قرمطی که از شعب مذهب اسماعیلی محسوب میشود به وجود آمد. زکرویه پسر مهرویه و پسرانش یحیی و حسین درشمال عراق و بلاد شام شروع به نشر عقاید قرمطیان کردند و مدتی دمشق را در محاصره گرفتند و قوافل حاج را غارت کردند و ف تنه آنان تا سال 294 به قوت ادامه داشت. ابوسعید جنابی (حسین بن بهرام) از اهالی جنابۀ فارس بود که دعوت خود را در بحرین و یمامه و فارس پراکند و سپاهیان خلیفه را منهزم ساخت و رعب و هراسی عجیب میان مسلمانان افکند، تا در سال 301 به دست یکی ازغلامان خود کشته شد و بعد از او پسرش ابوطاهر به اشاعۀ دعوت قرمطیان و قتل و غارت بلاد عرب و عراق عرب وکشتن قوافل حاج اشتغال داشت و اعقابش تا سال 367 حکومت میکردند، وجه تسمیۀ این فرقه به قرمطی انتساب آنان است به حمدان اشعث ملقب به قرمط. راجع به معنی کلمه قرمط اقوال مختلفی است، قرمطه در لغت یعنی ریز بودن خط و نزدیکی کلمات و خطوط به یکدیگر، و میگویند چون حمدان کوتاه بود و پاهای خود را هنگام حرکت نزدیک به هم میگذاشت، به این لقب خوانده شد. و باز میگویند که لفظ قرمط از باب انتساب قرمطیان است به محمد وراق که خط مقرمط را خوب مینوشت و دعوت فرقۀ اسماعیلیه به دست او در میان قرمطیان به کمال رسید. ظاهراً کلمه قرمطی از لغت نبطی ’کرمیته’ به معنی سرخ چشم باشد. قرمطیان میگفتند محمد بن اسماعیلیان امام هفتم و صاحب الزمان است و معتقد به قیام به سیف و قتل و حرق مخالفان خود از سایر مذاهب اسلامی بودند. زیارت قبور وبوسیدن سنگ کعبه و اعتقاد به ظواهر در مذهب آنان حرام بود و در احکام شریعت قائل به تأویل بودند. (تجارب الامم ج 1 ص 33) (تاریخ الاسلام السیاسی ج 3 ص 325) (تاریخ ادبیات در ایران ج 1 ص 217 و 218). این فرقه میگفتندکه نبوت حضرت رسول بعد از غدیر خم از آن حضرت سلب ونصیب حضرت علی بن ابی طالب گردید. (از الفرق بین الفرق ص 61) (تلبیس ابلیس ص 110) (مقالات اشعری ص 26) (ملل ونحل) (خاندان نوبختی ص 261). شعار قرمطیان مانند اسماعیلیان رایت سفید بوده است. بعضی از مورخان و نویسندگان فرقۀ باطنیه را اعم از اسماعیلیان و قرمطیان و غیره متهم به خروج از دین و تظاهر به اسلام برای نابود کردن آن و تجدید رسوم مجوس کرده اند. اگر این دعوت درست باشد ظهور این مذهب در ایران با منظور و مقصود ملی همراه بوده است. البغدادی شواهد متعددی برای اثبات این نظر داده و آغاز دعوت این قوم را از زمان معتصم دانسته است که بابک و مازیار برای آئین های قدیم قیام کرده بودند. وی میگوید اصحاب تواریخ گفته اند که واضعان اساس دین باطنیه از اولاد مجوس و مایل به دین اسلاف خود بوده اند و چون جرأت نمیکردند این عقیده را به صراحت اظهار کنند دعوت خود را در لباس مذهب باطنی انتشار دادند. اساس معتقدات این قوم بنابه تصریح بغدادی بر ثنویت است، یعنی میگویند خداوند نفس را خلق کرد و خدا [اله الاول] و نفس [اله الثانی] مشترکاً امورعالم را به تدبیر کواکب سبعه [هفت امشاسپند] و طبایعالاول [= ایزدان] اداره میکنند. همچنین شروع به تأویل احکام شریعت کردند به وجهی که منجر به احکام مجوس بشود، مثلاً برای اتباع خود نکاح با محارم و شرب خمر را جائز شمردند و امیر قرمطی احساء بعد از ابوطاهر جنابی فرمان داد که اگر کسی آتش را خاموش کند دستش را ببرند و اگر کسی آن را به دم خویش بمیراند زبانش راببرند. از اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری مبارزۀ شدیدی در عراق و ایران با اسماعیلیان و قرمطیان شروع شد، و با ظهور محمود سبکتکین که به قتل شیعه و معتزله و اسماعیلیه و قرامطه ولوعی تمام داشت بر شدت این مبارزه افزوده شد و محمود خود میگفت: ’من ازبهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار میکشند’. (الفرق بین الفرق چ 2 صص 169- 188) (صوره الارض صص 295- 296) (تجارب الامم ج 1 صص 33- 34) (کامل التواریخ ذیل حوادث سال 278) (تبصره العوام ص 184) (جهانگشای جوینی ج 3 ص 87) (الحضاره الاسلامیه فی القرن الرابع ج 2 صص 53- 58) (تاریخ ادبیات در ایران ج 1 صص 216- 220)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرغزار قراتکین، جائی است که در یک منزلی همدان واقع است. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه چ لاهور ص 104، 119 و 146 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
یکی از فرمانروایان سامانی است که به سال 308 هجری قمریحکومت داشت. (از معجم الانساب چ زامباور ج 1 ص 79)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
جمع واژۀ برمکی. آل برمک. برامکه. خاندان ایرانی که اجداد آنان عنوان برمک داشتند. رجوع به آل برمک شود:
جام کیان بدست شه زمزم مکیان شده
برمکیان ز کوه چین گنج عطای شاه را.
خاقانی، جوان ناکارآزموده و بی تجربه. (ناظم الاطباء).
- برناوش، مانند برنا. برناگونه. جوان گونه:
بر کف این پیر که برناوش است
دستۀ گل می نگری وآتش است.
نظامی.
، نوچۀ اول عمر. (برهان). نوچۀ اول عمر و بالغشده. (آنندراج) ، ظریف و خوب و نیک، حنا، که بر دست و پا بندند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرتبان
تصویر قرتبان
نادرست نویسی غرتبان پارسی است قلتبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرتان
تصویر قرتان
بام وشام بامدادوشبانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
سیاتلی ورگان از گیاهان قره تیکان (در گویش رامیان) سپاتلی ورگان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار