فراسیون، گیاهی چندساله با ساقه های سفید پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گندنای کوهی
فَراسیون، گیاهی چندساله با ساقه های سفیدِ پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گَندَنایِ کوهی
گیاهی چندساله با ساقه های سفید پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گندنای کوهی، فراشیون
گیاهی چندساله با ساقه های سفیدِ پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گَندَنایِ کوهی، فَراشیون
نام ماده گاوی که فریدون را شیر میداد. (برهان). نام گاو فریدون فرخ است که به شیر آن پرورش یافت و بر آن سوار می گشت. (آنندراج). پرمایون. برمایه. و رجوع به برمایه و پرمایون شود: ماده گاوان گله ات هر یک شاه پرور بود چو برمایون. فرالاوی. مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش برمایونا. دقیقی
نام ماده گاوی که فریدون را شیر میداد. (برهان). نام گاو فریدون فرخ است که به شیر آن پرورش یافت و بر آن سوار می گشت. (آنندراج). پرمایون. برمایه. و رجوع به برمایه و پرمایون شود: ماده گاوان گله ات هر یک شاه پرور بود چو برمایون. فرالاوی. مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش برمایونا. دقیقی
نام برادر فریدون: از آسپیان پورتورا فریدون بوجود آمد، کسی که از جم انتقام کشید. از او (یعنی از پور تورا) دو پسر دیگر که برمایون و کتایون باشند نیز بوجود آمدند. (یشتها ج 1 ص 194)
نام برادر فریدون: از آسپیان پورتورا فریدون بوجود آمد، کسی که از جم انتقام کشید. از او (یعنی از پور تورا) دو پسر دیگر که برمایون و کتایون باشند نیز بوجود آمدند. (یشتها ج 1 ص 194)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تَغَطرُف. تَعَیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانْشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رهو. - آرامیدن شب، سجو
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رَهْو. - آرامیدن شب، سجو
نام نباتی است و صمغ آن مانند صمغ عربی میباشد. یک مثقال آن سنگ گرده را بریزاند و حیض را بگشاید. (برهان). نباتی است که در جزیره اقریطش روید و صمغ وی مانندصمغ عربی بود و حرارت ورق وی و صمغ وی در اول درجه سیم بود، سنگ گرده را بریزاند و حیض براند، چون یک مثقال از وی بیاشامند و این نبات بغیر از جزیره اقریطش نروید و درخت وی مانند درخت مصطکی بود. (اختیارات بدیعی). اسم یونانی بمعنی شبیه به ’بیش’ است، آن دوقسم میباشد: یکی را برگ و شاخ بزرگ و مانند اسقولوقندریون و با اندک زغب و صمغ او مانند صمغ عربی و در جزیره اقریطش بسیار است و یکی کوچکتر و در ساحل دریا بهم میرسد بی ساق و بر شاخهای او دانه ها بقدر گندمی و هر دو سر آن باریک و سرخ. و در سیم گرم و خشک و مدر حیض و جذاب و مخرج خار و پیکان از بدن و مفتت حصاه و یک مثقال او با شراب مخرج جنین است شرباً و حمولاً. (تحفۀ حکیم مؤمن) شجرهالتیس. لکلرک گوید: اشپرنگل طراغیون اول را مترادف هیپریکوم هیرسینوم این دو کلمه را زنتهایمر مترادف میداند ولی فرااس رد میکند و با شک و تردید آنرامترادف اریگانوم مارو میداند. اشپرنگل طراغیون دوم را مترادف تراژیوم کولمنو. طراغیون را در حاشیۀ ترجمه عربی دیسقوریدوس چنین تعبیر کرده اند: تأویله التیس (یعنی مربوط و متعلق به بز). طراغیون دیگر، سقوربیون، طرغانن. رجوع به طرغانن شود. ابن البیطار آرد: دیسقوریدوس در چهارم گوید: برخی آنرا سقرینوس و گروهی طرغاین نامیده اند، درختچه ای است که بر روی زمین گسترده میشود. درازی آن به اندازۀ یک وجب یا کمی بیشتر است. در سواحل دریائی میروید. دارای برگ است و بر شاخه های آن باری است مانند دانۀ انگور سرخ رنگ و بسیار خرد به اندازۀ دانۀ گندم است دو نوک آن تیز و پرگره و قابض میباشد و هرگاه از میوه این گیاه بمقدار ده دانه شربتی بسازند و بنوشند بیماریهای اسهال مزمن و سیلان رطوبت مزمن رحم را سودمند بود و برخی از مردم دانۀ آنرا میکوبند و از آن قرص میسازند و هنگام حاجت به کار میبرند. (از مفردات ابن البیطار)
نام نباتی است و صمغ آن مانند صمغ عربی میباشد. یک مثقال آن سنگ گرده را بریزاند و حیض را بگشاید. (برهان). نباتی است که در جزیره اقریطش روید و صمغ وی مانندصمغ عربی بود و حرارت ورق وی و صمغ وی در اول درجه سیم بود، سنگ گرده را بریزاند و حیض براند، چون یک مثقال از وی بیاشامند و این نبات بغیر از جزیره اقریطش نروید و درخت وی مانند درخت مصطکی بود. (اختیارات بدیعی). اسم یونانی بمعنی شبیه به ’بیش’ است، آن دوقسم میباشد: یکی را برگ و شاخ بزرگ و مانند اسقولوقندریون و با اندک زغب و صمغ او مانند صمغ عربی و در جزیره اقریطش بسیار است و یکی کوچکتر و در ساحل دریا بهم میرسد بی ساق و بر شاخهای او دانه ها بقدر گندمی و هر دو سر آن باریک و سرخ. و در سیم گرم و خشک و مدر حیض و جذاب و مخرج خار و پیکان از بدن و مفتت حصاه و یک مثقال او با شراب مخرج جنین است شرباً و حمولاً. (تحفۀ حکیم مؤمن) شجرهالتیس. لکلرک گوید: اشپرنگل طراغیون اول را مترادف هیپریکوم هیرسینوم این دو کلمه را زنتهایمر مترادف میداند ولی فرااس رد میکند و با شک و تردید آنرامترادف اریگانوم مارو میداند. اشپرنگل طراغیون دوم را مترادف تراژیوم کولمنو. طراغیون را در حاشیۀ ترجمه عربی دیسقوریدوس چنین تعبیر کرده اند: تأویله التیس (یعنی مربوط و متعلق به بُز). طراغیون دیگر، سقوربیون، طرغانن. رجوع به طرغانن شود. ابن البیطار آرد: دیسقوریدوس در چهارم گوید: برخی آنرا سقرینوس و گروهی طرغاین نامیده اند، درختچه ای است که بر روی زمین گسترده میشود. درازی آن به اندازۀ یک وجب یا کمی بیشتر است. در سواحل دریائی میروید. دارای برگ است و بر شاخه های آن باری است مانند دانۀ انگور سرخ رنگ و بسیار خرد به اندازۀ دانۀ گندم است دو نوک آن تیز و پرگره و قابض میباشد و هرگاه از میوه این گیاه بمقدار ده دانه شربتی بسازند و بنوشند بیماریهای اسهال مزمن و سیلان رطوبت مزمن رحم را سودمند بود و برخی از مردم دانۀ آنرا میکوبند و از آن قرص میسازند و هنگام حاجت به کار میبرند. (از مفردات ابن البیطار)
آن ماده گاو بود که فریدون را شیر میداد و پرورد. (فرهنگ اسدی). مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا. دقیقی. و رجوع به پرمایه و برمایون شود
آن ماده گاو بود که فریدون را شیر میداد و پرورد. (فرهنگ اسدی). مهرگان آمد جشن ملک اَفریدونا آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا. دقیقی. و رجوع به پرمایه و برمایون شود
یونانی تازی گشته گند نای کوهی گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
یونانی تازی گشته گند نای کوهی گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
گیاهی است از تیره فرفیون ها که علفی و دارای ساقه بالا رونده می باشد، این گیاه مخصوص مناطق استوایی ست و در سواحل دریاها می روید و در حدود 50 گونه آن شناخته شده است. از این گیاه صمغی استخراج می کنند که در طب قدیم به کار می رفته است
گیاهی است از تیره فرفیون ها که علفی و دارای ساقه بالا رونده می باشد، این گیاه مخصوص مناطق استوایی ست و در سواحل دریاها می روید و در حدود 50 گونه آن شناخته شده است. از این گیاه صمغی استخراج می کنند که در طب قدیم به کار می رفته است
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه