جدول جو
جدول جو

معنی قراتکین - جستجوی لغت در جدول جو

قراتکین
(پسرانه)
غلام سیاه، نام یکی از امیران سامانی
تصویری از قراتکین
تصویر قراتکین
فرهنگ نامهای ایرانی
قراتکین
(قَ تَ)
یکی از فرمانروایان سامانی است که به سال 308 هجری قمریحکومت داشت. (از معجم الانساب چ زامباور ج 1 ص 79)
لغت نامه دهخدا
قراتکین
(قَ)
مرغزار قراتکین، جائی است که در یک منزلی همدان واقع است. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه چ لاهور ص 104، 119 و 146 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راتین
تصویر راتین
(پسرانه)
رادترین، نام یکی از سرداران اردشیر دوم پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قراین
تصویر قراین
قرینه ها، علامت ها، نشانه ها، نظیرها، مانندها، جمع واژۀ قرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرابین
تصویر قرابین
کارابین، نوعی تفنگ لوله کوتاه سرپر، قرابین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراتین
تصویر خراتین
خراطین، جانوری بی دست و پا و خزنده با بدن نرم و بی استخوان، کرم خاکی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
جزیره کوچکی است بطول ده هزارگز و حداکثر عرض 1600 گز بمساحت 14 هزارگز مربع در ساحل شمالی ایرلند، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَرْ را)
عنکبوت. کراتن. (فرهنگ فارسی معین) : مثل آنان که بدون خدای دوستان و معبودان گیرند از اصنام چون مثل کراتین است. (تفسیر ابوالفتوح از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنکبوت و کراتن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
لوله ونای، حوض وآبگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
جمع واژۀ قاتل، در حالت نصبی وجری. قاتلان. کشندگان. آدم کشان. رجوع به قاتل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گفتار و سخن آسمانی، چه فراتین نواد بمعنی آسمانی زبان است. به لغت زند و اوستا نوادر زبان را گویند. (برهان). و تبدیل فرازین است که از دساتیر نقل شده است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آن کرمی باشد که درمیان گل نرم متکون باشد و خراطین معرب آن است و اصل آن خره اتین بوده، یعنی در گل بهم رسیده چه آتین بمعنی پیدا شده و آمده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
بصیغۀ تثنیه در حالت نصبی و جری. نام دو ستاره که در حالت رفعی ’خراتان’ است. رجوع به خراتان در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رکن. ستونها، مستمندان. فقیران.مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث) : فضلۀ مکارم ایشان (توانگران) به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان)، جمع واژۀ ارموله. رجوع به ارموله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ یِ)
جمع واژۀ قرینه. رجوع به قرینه و قرائن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
عمودی است منسوب بشخصی از ترک که نامش قراتکین بوده، قبیله ای منسوب به قراتکین ترک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
نام نوعی از سلاح جنگ باشد که پوشند و دربر کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). در آنندراج و انجمن آرای ناصری آمده است: بقول جهانگیری آنرا خرپشته نیزگویند و بقول صاحب فرهنگ شعوری خراتکین آمده است
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
ابن اثیر آرد: در سال 555 هجری قمری بین امیر ایثاق و امیر بغراتکین و رغش جرکانی جنگی روی داد که ایثاق بسوی بغراتکین که در آخر اعمال جوین بود شتافت و دارایی بسیار او را بغارت برد و بغراتکین منهزم گشت و اعمال مزبور بتصرف ایشان درآمد. آنگاه بغراتکین بسوی مؤید صاحب نیشابور رفت و در زمرۀ اصحاب وی درآمد. رجوع به ابن اثیر ج 11 ص 117 و تاریخ افضل ص 41 و تاریخ بیهقی ص 432، 343، 217، 212 و 193 شود، طرف و سمت. (ناظم الاطباء) ، آغوش. (ناظم الاطباء). آگوش، اندازه ای از طول. (ناظم الاطباء).
- امثال:
باد زیر بغلش رفته، مثل است بمعنی مغرور شده. (فرهنگ نظام).
، لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام) :
بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره.
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم وجحود.
مولوی.
... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان).
بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش.
سعدی.
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وانگه بغلی نعوذ بالله
مردار بر آفتاب مرداد.
(گلستان).
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته بگند بغل.
سعدی (هزلیات).
- بغل باز نمودن، در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء).
- بغل بر، کنار و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء).
- بغل بر کردن، جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن. (یادداشت مؤلف).
- بغل برگشادن، بغل گشودن. آغوش گشودن:
سپر بر سر آورد برزو چو باد
فرامرز کین را بغل برگشاد.
فردوسی.
- بغل بغل، چندین بغل. بمقدار چند آغوش.
- بغل بند، ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء).
- بغل پیچ، مرضی در اسب. (یادداشت مؤلف).
- بغل تری، کنایه از خجالت و شرمندگی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). خجالت. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال. (آنندراج). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام) :
مدعیان را بغل تری بدهم من
بر صفتی کز مشامشان بچکد خون.
نزاری (از رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود.
- بغل خواب، شوی. زن. (یادداشت مؤلف).
- بغل خوابی کردن، نزدیکی زن و شوهر. مجامعت. (یادداشت مؤلف).
- بغل دست، زیر بغل. (ناظم الاطباء). پهلوی دست. کنار دست.
- بغل ران، اربیه و زهار. (ناظم الاطباء).
- بغل رفتن، به یکطرف رفتن. (ناظم الاطباء).
- بغل زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). بغل زدن. (شانه زدن) ، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام)
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل.
مولوی (از آنندراج) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام).
- ، به بدبختی دیگری شادی کردن. (ناظم الاطباء).
- ، و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج).
- بغل زنان، مجازاً ملامتگر: مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه).
- بغل کردن، در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل گرفتن. در آغوش کشیدن. در بر گرفتن. در بغل گرفتن.
- بغل گرفتن، شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل کردن. در بر کشیدن. در آغوش گرفتن.
- بغل گشادن، وداع کردن. (رشیدی).
- ، اظهار قوت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، ورزیدن و آزمودن. (ناظم الاطباء).
- ، روان گشتن. (آنندراج) : شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشۀ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده. (طغرا از آنندراج).
- بغل گشودن، بغل باز کردن. (آنندراج) :
زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابانها.
صائب (از آنندراج).
- ، وداع کردن. (آنندراج).
- ، دست دراز کردن بر حریف. (از آنندراج) :
بر آن روسی افکند مرکب چو باد
به تیغآزمایی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش.
نظامی (از آنندراج).
- بغل گیر، در آغوش گیرنده. (ناظم الاطباء).
- بغل گیری، درآغوش گرفتگی. (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن. (فرهنگ نظام).
- ، نام فندی است در کشتی پهلوانان. (فرهنگ نظام).
- به بغل نیامدن، سخت ضخیم بودن: گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید.
- در بغل داشتن، در جیب داشتن:
یکی بربطی در بغل داشت مست
بشب بر سر پارسایی شکست.
سعدی (بوستان).
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل.
(گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- در بغل گرفتن و بغل گرفتن، زیر بغل نهادن.
- ، در آغوش کشیدن: غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد.
- در بغل نهادن، زیر بغل نهادن. در کنار نهادن: دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
مشتی اطفال نوتعلم را
لوح ادبار در بغل منهید.
خاقانی.
- دست به بغل کردن، دست به سینه کردن. بمجاز احترام کردن:
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل، گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء) :
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موک پاک فلخوده.
طیان.
- زیر بغل گرفتن، گذاشتن چیزی در زیر بغل:
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
یکی نان بگیرد بزیر بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل نهادن، بمجاز پنهان کردن:
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیب ها را نهاده زیر بغل.
(گلستان).
- یک بغل، آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت. مقداری که یک بغل را پر کند. یک آغوش. خبنه: یک بغل ترکه. یک بغل هیزم. یک بغل یونجه
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
نسبت است به قراتکین. رجوع به قراتکین شود
لغت نامه دهخدا
جمع قاتل، کشندگان جمع قاتل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) کشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراین
تصویر قراین
جمع قرینه
فرهنگ لغت هوشیار
رشینه (در فارسی) یونانی زمج هم آوای رنج (صمغ) زنگباری (گویش شیرازی) انگم کاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراسکین
تصویر فراسکین
پارسی تازی گشته فراسکین گیاه باد آورد دارابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراتین
تصویر خراتین
نوعی کرم دراز و سرخ که در جاهای نرم و مرطوب بهم رسد حمر الارض
فرهنگ لغت هوشیار
سیاتلی ورگان از گیاهان قره تیکان (در گویش رامیان) سپاتلی ورگان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ک گرز قراتگین، نیزه قراتگین منسوب به قراتگین: عمودی است منسوب به قراتگین، قبیله منسوب به قراتگین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رکن، استون ها، دیوانیان دیوانمردان، جمع ارکان، جمع رکن ستونها. یا اراکین دولت. سران دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساتکین
تصویر ساتکین
ترکی مهجام ساغر، دلستان
فرهنگ لغت هوشیار
قرابینه فرانسوی تازی گشته توفک تفنگ کوچک، جمع قربان، همنشینان برخیان قسمی تفنگ کوتاه و سبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراین
تصویر قراین
((قَ یِ))
جمع قرینه
فرهنگ فارسی معین
دامنه و قله ای به ارتفاع ۲۹۸۵ متر در منطقه کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی درختچه ی خاردار خودرو
فرهنگ گویش مازندرانی