جدول جو
جدول جو

معنی قراء - جستجوی لغت در جدول جو

قراء
قاری ها، کسانی که قرآن را خوب و زیبا می خواند، جمع واژۀ قاری
قرّاء سبعه: قرآن خوانان هفت گانه، هفت تن از استادان قرائت قرآن در صدر اسلام که در تجوید و قرائت قرآن از لحاظ اعراب، وصل و ادغام به روش و روایت آنان استناد شده و عبارت بوده اند از مثلاً ابوعماره حمزه بن حبیب، عاصم کوفی، ابوالحسن علی بن حمزۀ کسائی، نافع بن عبد الرحمن، عبدالله بن کثیر، ابوعمروبن علا، عبدالله بن عامر
تصویری از قراء
تصویر قراء
فرهنگ فارسی عمید
قراء
(قَرْ را)
خوش خواننده. (منتهی الارب). خوش خوان. (آنندراج) ، خوش خواننده قرآن را. (منتهی الارب). خوش خوانندۀ قرآن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قراء
(قُرْ را)
جمع واژۀ قاری. قارئون. رجوع به قاری شود، مرد پارسا. عبادت کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قراء
خوش خوان، جمع قاریء، نپی خوانان گور خونان و پارسا: مرد قرا در فارسی خوشخوان خوش آوا خوش خواننده خوش خوان، نیکو خواننده قرآن، جمع قاری
فرهنگ لغت هوشیار
قراء
((قُ رّ))
جمع قاری
تصویری از قراء
تصویر قراء
فرهنگ فارسی معین
قراء
((قَ رّ))
خوش خوان، نیکو خواننده قرآن
تصویری از قراء
تصویر قراء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرار
تصویر قرار
زمان یا مکان ملاقات، آرامش، آسودگی، رای و حکمی که دربارۀ مسئله یا امری صادر شود، عهد و پیمان، پایداری، در علم حقوق حکمی از سوی مقام قضایی
قرار دادن: جا دادن، استوار ساختن، برقرار کردن
قرار داشتن: برقرار بودن، جا داشتن، آرامش داشتن، وعدۀ ملاقات داشتن
قرار گذاشتن: شرط کردن، عهد و پیمان کردن
قرار گرفتن: استوار و محکم شدن، ساکن شدن، جا گرفتن، آرام گرفتن، ثابت گشتن
قرار مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان
قرار و مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان، قرار مدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراب
تصویر قراب
غلاف شمشیر یا خنجر، نیام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراد
تصویر قراد
حشرۀ ریزی که به بدن انسان و بعضی حیوانات دیگر می چسبد و خون آن ها را می مکد، کنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراد
تصویر قراد
نگه دارنده و تربیت کنندۀ بوزینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراء
تصویر سراء
مسرت، شادی، شادمانی، شادکامی، خوشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراح
تصویر قراح
آب خالص و پاکیزه، زمینی که در آن آب و درخت نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ قرء.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤنث اشقر. زن سرخ و سپید. ج، شقر، شقران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ)
جمع واژۀ فقیر. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). کسانی که حرفه ای ندارند یا صاحبان حرفه که حرفۀ آنها زندگیشان را کفایت نکند. (از اقرب الموارد) : لیطلق علی الفقراء و المساکین. (تاریخ بیهقی). کهف الفقراء ملاذ الغرباء. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زمین سرسبز و بسیار آب و رطوبت و پرگیاه: أرض دقراء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام مادیانی که خودش و صاحبش هر دو کشته شدند.
- امثال:
اشأم من الشقراء. (ناظم الاطباء). اسب شیطان بن لاطم که خود و صاحبش کشته شدند، گویند: اشأم من الشقراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، اسب خالد بن جعفر کلابی که در تندروی بدان مثل زنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لازم گرفتن ده را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ ءَ)
جمع واژۀ قاری ٔ. خوانندگان. قرّاء. قارئون. رجوع به قاری شود
لغت نامه دهخدا
(قِ ءَ)
مرگامرگی. گویند: ذهبت قراءه البلاد، و مردم حجاز گویند: قره البلادبدون همزه بدین معنی که اگر پس از آن کسی بیمار گردداز وبای شهر و مرضهای شهر نیست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در شمال مکه در یک فرسنگی آن مشرف به منی و حضرت رسول (ص) پیش از بعثت بسیار به آن کوه عبادت میکردند و نخستین وحی در آنجا به آن حضرت نازل شد
فرهنگ لغت هوشیار
سختی گزند نهان شدن، درختان انبوه، زمین نشیب نهان شدن پنهان گشتن، گزند آسیب، سختی بد حالی بد بختی تنگدستی مقابل سرا، رنجوری، قحط
فرهنگ لغت هوشیار
میدان گشاده جای جای سرباز، جای تهی، شاهپای زبانزد شترنگ مهره ای که میان شاه خود و رخ هماورد نهنند
فرهنگ لغت هوشیار
آزمندی، سریشم چسب، مالیدنی، کمی در هر چیز، نادانی، تیزی شمشیر، روش، سرد بازاری مونث اغر سفید و روشن، درخشان، استوار و بلند سخن، سگ ماهی مونث اغر سفید و روشن، درخشان، عبارت فصیح و استوار و منسجم. توضیح در فارسی بدون توجه به تذکیر و تانیث این کلمه رااستعمال کنند: امروز صاحب خاطران نامم نهند از ساحران هست آبرو شاعران زین شعر غرا ریخته (خاقانی. 393 فروزانفر معارف بها ولد 1338 ص 198)
فرهنگ لغت هوشیار
خرید، فروش، کناره کنار، فروش ازواژگان دوپهلو، بهای کالا خریدن، فروش (از اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
مالدار شدن، توانگری، توانگر شدن، بی نیاز شدن، افزودن (مال و مردم و مانند آن)، بسیار مال گردانیدن، بسیاری مال توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاء
تصویر رقاء
افسونگر، کوهنورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براء
تصویر براء
پاک، بیزار
فرهنگ لغت هوشیار
تهیدستان و درویشان، جمع فقیر، تنگدستان درویشان جمع فقیر تهیدستان تنگدستان، عارفان درویشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقراء
تصویر عقراء
مونث اعقر ریگ توده بلند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قرء، پساوند ها خوانا کردن، خواندن آموختن، دشتان شدن، پاکدشتانی (دشتان حیض)، درود رساندن خوانا کردن خوانا گردانیدن خواندن آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراء
تصویر فراء
گورخر. پوستین دوز پوستین فروش، پوست پیرا واتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقراء
تصویر اقراء
((اِ))
خواندن، خواندن را یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آراء
تصویر آراء
اندیشه ها، راه ها، رای ها، راه ها، رای ها، اندیشه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قرار
تصویر قرار
پیمان، نهش، هال، دیدار
فرهنگ واژه فارسی سره