جدول جو
جدول جو

معنی قذاره - جستجوی لغت در جدول جو

قذاره
(رُب ب)
پلید گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). و این از باب سمع و نصر وکرم هر سه آمده است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قداره
تصویر قداره
حربه ای راست، پهن و سنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاره
تصویر گذاره
گذشتن از جایی، عبور، مجرا، معبر، گذرگاه
گذاره کردن: عبور کردن، گذشتن، عبور دادن، گذراندن، برای مثال ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی / که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب (مسعودسعد - ۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطاره
تصویر قطاره
آنچه از چیزی بچکد، چکیده از هر چیز، آب اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواره
تصویر قواره
واحد شمارش پارچه به اندازه ای که لباس دوخته شود، واحد شمارش زمین به اندازه ای که یک بنا در آن ساخته شود، ظاهر مثلاً ریخت و قواره، شایسته، متناسب
فرهنگ فارسی عمید
ابزاری چوبی یا فلزی با میخ های بلند یا قلاب که در قصابی از آن گوشت آویزان می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(قِ رَ)
رجوع به معنی دوم قراره شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِنِ)
ترسانیدن
لغت نامه دهخدا
توانستن. (منتهی الارب) ، آماده ساختن، وقت معین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
ابن صالح پی کن ناقۀ صالح علیه السلام است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
کلان سالی و فرتوت شدگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَذْ ذا فَ)
یکی قذّاف. (منتهی الارب). رجوع به قذاف شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
شوربا یا ریزه های دیگ افزار و مانند آن که در ته دیگ بماند یا بچسبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در دیگ بماند یا به ته آن بچسبد از آبگوشت یا ریزه های توابل و جز آن. (از اقرب الموارد) ، آبی که در دیگ ریزند بعد از طعام تا دیگ نسوزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قراره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ری ی)
جایی است به روم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ ذَ)
تراشۀ زر و سیم و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، قذاذات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ ءَ)
خاشاک که در چشم افتد. ج، قذاء. جج، اقذاء
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
سرای خرد از دار که جز صاحبش داخل نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خانه فراخ استوار، و گویند از خانه کوچک تر بود. (اقرب الموارد) ، آنچه در پرویزن باقی بماند سپس بیختن، آنچه برآید از اسپست به اول کوفتن، پوست روی دانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دانه ای که در کفه بماند بعد کوفتن. (منتهی الارب) ، ما سقی الربیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فاش کننده راز گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
پوست از درخت بازکرده. (منتهی الارب) ، آنچه از پوست باز کردن و رندیدن آن برافتد. (منتهی الارب) ، رندش روده ها و پاره های پوست که از روده هاء خداوند سحج بیرون آید. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و اسهال که با قشاره بود بیشتری از قروح معده بود... و اگر از روده های برسوئین باشد قشاره باریک و خرد بود و اگر از روده های فروسوئین باشد قشاره غلیظ و بزرگ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بذاره
تصویر بذاره
از پارسی برزافشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نذاره
تصویر نذاره
ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاره
تصویر گذاره
معبر، گذرگاه، مجری
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه که گرد بریده باشند، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد، یک قواره فاستونی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کناره چوی یا آهنی چنگکدار که گوشتفروشان گوسپند کشته را بدان آویزند و تکه تکه کنند و فروشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاره
تصویر قشاره
پوست کنده، تراشه
فرهنگ لغت هوشیار
کفه آنچه هنگام خرمن ناکوفته بماند یا گاه بیختن درگربال، کوته بالا: زن گازری جامه شویی
فرهنگ لغت هوشیار
کوس اشتران، درد غند (غند قند) چکانه (قطره چکان) چکه، آب کم بستن شتران بر نسقی واحد و پشت سر هم، دردی که از جوشاندن قند سفید به دست آید: (قناد)، . . ششم کرت بجوشانند (قند سفید را) دردی ماند که آن را قطاره خوانند بغایت سیاه و کدر بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذاذه
تصویر قذاذه
تراشه سونش تراشیده موی
فرهنگ لغت هوشیار
توانایی توانستن، آماده ساختن، توانگری، ترکی تازی گشته (معرب) از ریشه سنسکریت پارسی است کتاره در این خانه چهار ستت مخالف کشیده هر یکی بر تو کتاره (ناصر خسرو کوادیانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراره
تصویر قراره
آرامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاره
تصویر گذاره
((گِ رِ))
گذر کردن، گذر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناره
تصویر قناره
((قَ ر))
چوبی یا آهنی دراز دارای میخ های بلند که در دکان قصابی گوشت را به آن آویزان می کنند، کناره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قداره
تصویر قداره
((قَ دّ رِ))
جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه
قداره بستن: برای کسی کنایه از قصد جان کسی را داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قواره
تصویر قواره
((قَ ر))
مقدار پارچه بریده شده به اندازه یک دست لباس
فرهنگ فارسی معین