هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رَهاوَرد، اَرمَغان، سَفته، نورَهان، نَوراهان، نَوارَهان، راهواره، بازآورد، عُراضه، بِلَک، لُهنه
آنکه بسیاحت نمیپردازد و جهانگردی نکند. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). صاحب محیط گوید، آن است که سیاحت در شهرها نکند. اما در اساس چنین است: آنکه بنزدیک سفر کند و به شهرها بسیاحت نرود. (از تاج العروس). رجل زحفه زحله، یعنی مردی که بنزدیک سفر بسیار کند امابگردش در بلاد نپردازد. (از اساس البلاغه). آنکه در بلاد نرود و سفر نکند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کسی است که بشهرها نمی رود. (از ترجمه قاموس)
آنکه بسیاحت نمیپردازد و جهانگردی نکند. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). صاحب محیط گوید، آن است که سیاحت در شهرها نکند. اما در اساس چنین است: آنکه بنزدیک سفر کند و به شهرها بسیاحت نرود. (از تاج العروس). رجل زحفه زُحَلَه، یعنی مردی که بنزدیک سفر بسیار کند امابگردش در بلاد نپردازد. (از اساس البلاغه). آنکه در بلاد نرود و سفر نکند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کسی است که بشهرها نمی رود. (از ترجمه قاموس)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود: معشرالناس ماجننت ولکن انا سکرالله و قلبی صاح اغللتم یدی و لم آت ذنباً غیر جهدی فی جدی و افتضاحی. (از قاموس الاعلام ترکی)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود: معشرالناس ماجننت ولکن انا سکرالله و قلبی صاح اغللتم یدی و لم آت ذنباً غیر جهدی فی جدی و افتضاحی. (از قاموس الاعلام ترکی)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
ج، تُحَف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هُما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس دُر و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، بِرّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جمع واژۀ حفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اصلع.
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جَمعِ واژۀ حِفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اَصْلَع.
سخن درشت و سخت گفتن. گویند: قحفز له الکلام قحفزه، شتاب رفتن، نیکو و نرم پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. قحفز الحقیبه، نیکو و نرم پر کرد رفاده را. (منتهی الارب)
سخن درشت و سخت گفتن. گویند: قحفز له الکلام قحفزه، شتاب رفتن، نیکو و نرم پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. قحفز الحقیبه، نیکو و نرم پر کرد رفاده را. (منتهی الارب)
سکو که بدان گندم و دانه ها بر باد دهند و صاف و پاکیزه کنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چوبی که بدان دانه ها را برباد دهند و آن مانند مذراه است. ج، مقاحف. (از اقرب الموارد)
سِکو که بدان گندم و دانه ها بر باد دهند و صاف و پاکیزه کنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چوبی که بدان دانه ها را برباد دهند و آن مانند مِذراه است. ج، مقاحف. (از اقرب الموارد)
لفچ لب ستبر را گویند پوسته سرنره پوسته، ناخن افتاده پوست نوک آلت مرد است که روی حشفه را در حالت معمولی (غیر حالت نعوظ) می پوشاند و در موقع نعوظ نوک آلت که عبارت از حفشه می باشد معمولا از سوراخ نوک قلفه خارج می شود و قلفه به صورت پوستی چین خورده در پشت تاج حفشه قرار می گیرد. در مسلمانان و دیگر مردمی که ختنه در آنان انجام می گیرد قلفه برداشته می شود (در حقیقت ختنه برداشتن قلفه است)
لفچ لب ستبر را گویند پوسته سرنره پوسته، ناخن افتاده پوست نوک آلت مرد است که روی حشفه را در حالت معمولی (غیر حالت نعوظ) می پوشاند و در موقع نعوظ نوک آلت که عبارت از حفشه می باشد معمولا از سوراخ نوک قلفه خارج می شود و قلفه به صورت پوستی چین خورده در پشت تاج حفشه قرار می گیرد. در مسلمانان و دیگر مردمی که ختنه در آنان انجام می گیرد قلفه برداشته می شود (در حقیقت ختنه برداشتن قلفه است)