جدول جو
جدول جو

معنی قحافه - جستجوی لغت در جدول جو

قحافه
(قُ فَ)
هرچه که میبری آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قحافه
(قُ فَ)
ابن عامر بن سعد از بنی شهران ابن خثعم از قحطان است. اسماء بنت عمیس صحابی از دودمان او است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 791)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیافه
تصویر قیافه
صورت، هیکل و اندام شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محافه
تصویر محافه
محفه ها، تخت هایی شبیه هودج برای حمل کردن مریض یا مسافر، تخت روان ها، محافه ها، جمع واژۀ محفه
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
ساده و بی آمیغ گردیدن، فربه و پرمغز شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
جمع واژۀ قحف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کنار چیزی. کنارۀ رود. ج، حافات. (مهذب الاسماء) ، حاجت، سختی. شدّت، گاو خرمن کوبی که بر کناره باشد و نسبت به گاوان همراه خود زیاده تر گردش دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
لاغر و نزار گردیدن، یا به سرشت لاغر و کم گوشت گردیدن نه به لاغری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزار شدن. (دهار). نزار و باریک شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(فَ ظَ)
وحوفه. افزون گشتن و انبوه و پیچیده شدن بیخهای گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس) (آنندراج) ، بسیار نیکو شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). افزون گشتن گیاه و موی و پیچیده شدن بیخ های آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
مأخوذ از تازی شهلاء، چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی باشدو فریبندگی داشته باشد. (برهان) (از غیاث). چشم سیاه فام. (اوبهی). تأنیث اشهل. زن میش چشم:
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا
وآن زنان لطیف هر کردی
با بریشم و دیدۀ شهلا.
؟ (از حاشیۀ لغت فرس اسدی).
الحق نهنگ هندویی دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لؤلویی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی.
خاقانی.
سر ببالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
رجوع به اشهل و شهلاء شود.
، میشی. (یادداشت مؤلف). رنگی از رنگهای چشم: چشمی شهلا، نرگس شهلا. رنگی میان سیاهی و کبودی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از نرگس که در گل آن بجای زردی سیاهی میباشد مشابه چشم انسان همان نرگس است و آن قسم که زرد است آنرا عبهر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
پوست درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
برهم دوزی تخته های کشتی و قیراندودگی درزهای آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و برهم دوزی سوراخهای کشتی به لیف و قیراندود کردن درزهای آن. (اقرب الموارد) و قلافه اسم مصدر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
آنچه از انگور در هنگام چیدن افتد. (اقرب الموارد). غژم افتاده از خوشه به درودن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُشْ شا فَ)
یکی قشاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشاف شود
لغت نامه دهخدا
(قَذْ ذا فَ)
یکی قذّاف. (منتهی الارب). رجوع به قذاف شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
موضعی است به اسکندریه که داستانهای شگفت انگیزی بدان منسوب است. (از معجم البلدان)
نام شهری است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
پوست درخت. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). لحاءالشجر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
نام قبیله ای است و از آن قبیله است مادر یزید بن قحادیه که یکی از فارسان بنی یربوع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ)
روزنامه نگاری (در لغت رائج امروز). (المنجد) :عالم الصحافه، جامعۀ نویسندگان جرائد. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
کلان سالی و فرتوت شدگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
برندۀ همه چیز. گویند:سیل قحاف، توجبه که همه را برد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَحْ حا فَ)
صیغۀ مبالغه است. بسیار خزنده. ج، زحّافات، طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان. رجوع به زحّافات شود، (در اصطلاح مولدان) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است. ماله. مسلفه. (از معجم الوسیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی). اغلب زحافه را بر مسلفه اطلاق کنند و انجمن لغت مصری تصویب کرده که مسلفه و زحافه و مملقه را بر رندۀ چوبی اطلاق کنند که کشاورزان پس از کشت، زمین را بدان هموار سازند. این آلت بفرانسه هرس نام دارد
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
کلان سالی. قحومه. (منتهی الارب) (آنندراج). و این هر دو اسم مصدر است بدون فعل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُحْ حا زَ)
دامی است که بدان مرغان را شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نحافه
تصویر نحافه
نحافت در فارسی لاغر نزاری
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از محفه محفه تخت روان محفه: بگفتا: محافه بدوش آورند خم روی را در خروش آورند. (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تخته بندی، درزگیری درکشتی سازی پوسته که گرد آوری و دور ریخته شود پوست درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطافه
تصویر قطافه
غژم دانه انگورافتاده از خوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحاف
تصویر قحاف
تند لور تندابه سخت نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرافه
تصویر قرافه
ترسو: زن پوست درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیافه
تصویر قیافه
مجموعه اندام و هیکل شخص، چهره، سیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیافه
تصویر قیافه
((فِ))
اثرشناسی، شکل، صورت، اندام شخص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافه
تصویر حافه
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیافه
تصویر قیافه
چهره، ریخت، رخسار
فرهنگ واژه فارسی سره
چهره، رخ، رخسار، رو، سیما، صورت، لقا، وجنه، هیئت، ژست
فرهنگ واژه مترادف متضاد