جدول جو
جدول جو

معنی قترده - جستجوی لغت در جدول جو

قترده
(قِ رَ دَ)
بسیار. گویند: علیه قترده مال، بر وی مال بسیار است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قترده
توانگری
تصویری از قترده
تصویر قترده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرده
تصویر قرده
بوزینۀ ماده، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترده
تصویر سترده
تراشیده شده، زدوده، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
(قَ تَ رَ)
گرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قول خدای: ترهقها قتره. (قرآن 41/80)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
یکی قتر. (اقرب الموارد). رجوع به قتر شود، گرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
کازۀ صیاد. (منتهی الارب). ناموس صائد و آن چیزی است که مانند خانه آن را بنا کنند تا در آن برای شکار پنهان شوند و بعضی از عامه آن را یقلوم خوانند. (اقرب الموارد) ، تودۀ پشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تودۀ سنگریزه ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قتر. (اقرب الموارد). و ازهری گوید: میترسم این کلمه تصحیف باشد و صواب آن قمزه است، روزن پنجره، سوراخ تنور، حلقۀ زره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
ابن قتره، مار ریزه ای است بد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، بنات قتره. (اقرب الموارد)
نوع. و فی الصحاح القتره و السروه واحد. (اقرب الموارد). رجوع به سروه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
قبالۀ باغ باشد، آنرا ترزده و چک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قبالۀ باغ و خانه و امثال آن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قباله و چک. (فرهنگ رشیدی). بپارسی چک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). ترزده. رجوع به ترزده شود، مزد راست کردن آسیا بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج). اجرت آسیا کردن گندم و مزد آسیا تیز کردن هم هست. (برهان). مزد و اجرت آسیا کردن گندم، و ترذه و تژده نیز گویند. (ناظم الاطباء). به این معنی با زای نقطه دار نیز آمده است. (برهان). به زای تازی نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(تُ دَ)
به اسپانیایی تردو، نوعی مرغ که آنرا باسترک گویند: وفتح الجاب فأخرج منه مندیلا فیه اثنتاعشر ترده مارأیت مثل بیاض شحومها و هی مسلوقه. در این عبارت تردهبرابر با زرزور ابیض است. و الکالا تردو را زرزور میداند. رجوع به تردله شود. (از دزی ج 1 ص 144). و رجوع به تردلا و تردنشا شود
لغت نامه دهخدا
(قَ تِ دَ)
ابل ٌ قتده، شتران دردگین شکم از خوردن قتاد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قتادی شود
لغت نامه دهخدا
قسمی شپش که در مژگان پدید آید، و آن غیر قمقام و غیر صبیان است که آن دو نیز در مژگان پدید شوند. و پایهای آن پدید باشد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ دَ)
جمع واژۀ قرد. (منتهی الارب). رجوع به قرد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
مقترد. قتارد. مرد بسیار گوسپند و بز. (منتهی الارب). چنین گفته اند ولی همه آنها تصحیف شده و صحیح آنها با ثاء مثلثه است چنانکه ابوعمرو و ابن اعرابی و جز ایشان تصریح کرده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
ابن مسلم حنفی در بزرگواری و کرامت از مشهوران عرب است که به او در بخشش و جود مثل زده میشود. وی به غیث الضریک یا غیث الفقیر نامیده میشد ومیگفتند: ’هو اقری من غیث الضریک’. (ذیل المنجد)
ابن ادریس رئیس و مؤسس دودمان اشراف مکه است. وی به سال 1806 میلادی مکه را گرفت و در شهرهای میان ینبع و حدود مدینه و نجد و یمن حکومت کرد. (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
نام اسب بکر بن وائل و آن مادر ریم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
یک درخت قتاد. (منتهی الارب). رجوع به قتاد شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
شهری است به اندلس. (منتهی الارب) (معجم البلدان). سرحد سرقسطه و بدان جا وقعۀ میان مسلمین و فرنگیان بوده است. (معجم البلدان). رجوع به اسپانیا شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ دَ)
زیرۀ رومی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ دَ)
جمع واژۀ قرد. (منتهی الارب). رجوع به قرد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَدَ)
یک شاخ خرما برگ دورکرده، پاره ای از ابریشم. (منتهی الارب) ، در مثل گویند: عثرت علی الغزل باجره فلم تترک بنجد قرده، در شخصی گویند که بگذارد حاجت را وقت امکان و چون فوت شود طلب کند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در اقرب الموارد: عکرت علی الغزل باخره فلم تدع بنجد قرده
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرده
تصویر قرده
کپی ماده ماده کپی یکی قرد بوزینه، جمع قرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قترد
تصویر قترد
رمه دار: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتره
تصویر قتره
گرد، کازه شکار، توده ماسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتاده
تصویر قتاده
یک گون واحد قتاد یک دانه قتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترده
تصویر سترده
حک شده، برکنده، تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
بری، پاک، تراشیده، زایل، عاری، محذوف، منقا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرفی که شیرگاو را بعد از دوشیدن در آن ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی