جدول جو
جدول جو

معنی قبجور - جستجوی لغت در جدول جو

قبجور
(قُ)
خراج مقرر دیوانی: زن و فرزند و متعلقان و لشکرهای خود بتمامت از این دره ها فرود آر تا شماره کنم و مال و قبجور را مقرر گردانم. (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
قبجور
باژ، ساوستور مالیات باج، مالیات متعلق به مواشی و حیوانات (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبور
تصویر قبور
قبرها، گورها، جمع واژۀ قبر
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
قپجور. قبچور. قفچور. مالیات. باج، مالیات متعلق به مواشی و حیوانات. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
زمین پست و نرم، خرمابن زود بارآور، خرمابن که بارش در شاخ او بوده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قبر. (منتهی الارب). گورها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ چَ)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار. در 18000گزی جنوب خاوری حسن آباد سوگند، کنار راه فرعی اتومبیل رو بیجار به زنجان واقع و موقع آن کوهستانی و سردسیر و سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از چشمه و قنات و محصولات آنجا غلات، دیم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو و قلعه خرابه ای دارد که در دو محل نزدیک بهم واقع شده است. پل روی رود خانه قزل اوزان در هزارگزی خاوری آبادی واقع است. در وقایع آذربایجان پل مذکور بوسیلۀ دمکراتها خراب گردید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ)
نام ولایتی است مابین کابل و هندوستان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
قریه ای به اسپانیا.
لغت نامه دهخدا
(قُ)
زن که حیض نباشد او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سعید بن محمد بن شعیب بن احمد بن نصرالله انصاری ادیب. خطیب جزیره قبثور و جز آن مکنی به ابوعثمان. وی از ابوالحسن انطاکی مقری و ابوزکریای عائذی و ابوبکر زبیدی و جز ایشان روایت کند و از ابوعلی بغدادی در کودکی کمی حدیث شنیده. وی پیرمردی صالح و پارسا و از امامان و عالمان قرآن و قرائت و معانی آن است. او به سال 420 هجری قمری وفات یافت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قبطور. جزیره ای است به مغرب. از آنجا است خطیب آن، سعید بن محمد انصاری. (منتهی الارب). جزیره ای است در اسپانیا شهری است از شهرهای اندلس رجوع به الحلل السندسیه ص 83 و 117 شود. یاقوت آن را قبثور ضبط کرده است. رجوع به قبثور شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، سکنه آن 153 تن، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، حبوب و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرد کوچک سر سست خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبور
تصویر قبور
جمع قبر، گور ها دخمه ها جمع قبر گورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبجور
تصویر قوبجور
قوپچور قوبچور قبچور بنگرید به قبچور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنجور
تصویر قنجور
کله پوک مرد
فرهنگ لغت هوشیار
مالیات باج، باژ، ساوستور، مالیات متعلق به مواشی و حیوانات (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبور
تصویر قبور
((قُ))
جمع قبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبچور
تصویر قبچور
مالیات، باج، مالیات متعلق به مواشی و حیوانات
فرهنگ فارسی معین
ظرفی که در آن قهوه دم کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
همانند، بسان
فرهنگ گویش مازندرانی