جدول جو
جدول جو

معنی قباری - جستجوی لغت در جدول جو

قباری
(قَبْ با ری ی)
نسبت است به قبّار
لغت نامه دهخدا
قباری
(قَبْ با ری ی)
منصور مکنی به ابوالقاسم، زاهدی است در اسکندریه. (منتهی الارب). و در 662 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قماری
تصویر قماری
تهیه شده در قمار، برای مثال ز عود قماری یکی تخت کرد / سر تخته ها را به زر سخت کرد (فردوسی - ۲/۹۶)، مربوط به قمار مثلاً طاووس قماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباری
تصویر حباری
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، چرز، جرز، جرد، ابره، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناری
تصویر قناری
پرنده ای کوچک و خوش آواز با پرهای زرد روشن، نارنجی، خاکستری یا ابلق
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ را)
معرب هوبره و آهوبره، علوقس. هوبره. آهوبره. طایری است بزرگ دانه خوار و مأکول اللحم. و با پیخال خوددر مقابل باز و دیگر جوارح طیور دفاع کند، چه پیخال او سخت دوسنده باشد و چون به پرباز و جز آن افتد پرها بهم ملصق شود بنحوی که او را از پریدن بازدارد. یستوی فیه المذکر و المؤنث و الواحد و الجمع و ان شئت قلت فی الجمع حباریات، ودر مثل است: الحباری خاله الکروان. و کل شی ٔ یحب ولده حتی الحباری و انما خصوّاالحباری من بین الحیوان لأنّه یضرب بها المثل فی المؤق، فهی علی مؤقها تحب ولدها و تعلمه الطیران. هوبره. آهوبره. چرز. (ذخیرۀخوارزمشاهی) (زمخشری). شوات. (نصاب). تغدری. خرچال. (ادیب نطنزی). طوی قوشی. (محمد معلوف) :
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دم به نگردد بترسداز پیخال.
زینبی (از فرهنگ اسدی).
صاحب غیاث اللغات (از شرح نصاب و صحاح و منتخب) گوید: طائریست برابر مرغابی و رنگ او زرد و سیاه باشد. و محمود بن عمر ربنجنی (سه نسخۀ خطی) در مهذب الاسماء گوید: حباری ̍، جوز (ظ: چرز) ماده. صاحب تحفه گوید: بفارسی هوبره گویند. مرغی است برّی، خاکستری رنگ و منقش به سیاهی و منقارش دراز. در آخر دوم گرم و خشک و موافق مبرودین و گوشت و پیه او جهت ربو و ضیق النفس. سنگدان او جهت خفقان و اکثر امراض سینه. و اکتحال او با مثل آن نمک سنگ جهت ابتداء نزول آب بغایت نافع و چون پیه او را با اندک نمک و سنبل سرشته بقدر نخودی حب ساخته خشک کنند، پنج عدد او در قطع اسهال دموی که ذرب نامند بی عدیل است، و خون او تا سه مثقال با آب و شراب جهت ربو و عسرالنفس و خاکستر پر اوجهت ثالیل ضماداً نافع و گوشت او دیرهضم و مضر محرورین و مصلحش سرکه و دارچینی است. و گویند چون ناخن او را با هم وزن او حب المنسم (المیشم) سائیده با عسل به کسی اطعام کنند باعث محبت مفرط می شود و تعلیق او موجب قبول و تعلیق چشم راست او دافع چشم زخم و تعلیق سنگی که در چینه دان او بهم رسد قاطع رعاف و بیضۀ او خضاب خوبی است - انتهی. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: حباری، طائر فوق الاوزّ، طویل المنقار، أسود، دقیق العنق، کثیرالطیران، یألف البراری و کثیراً ما یأکل البطیخ بالشام و هو الطف من الاوزّ، لا من البط کما زعم. و مزاجه حار یابس فی الثانیه ینفع اهل الباردین خصوصاً البلغم، و یغذی اهل الکد تغذیه جیده و اذا انهضم حلل الریاح، و شحمه و لحمه یقطع الربو و ضیق النفس و البهر اکلاً و طلاءً و یحبب بالملح و الفلفل قیفتت الحصی شرباً و داخل قونصته الأندرانی (؟) یمنع الماء کحلاً و دمه یقلع البیاض قطوراً، و غالب امراض الصدر شرباً. و رماد ریشه یقطع الثالیل. و من خواصه، ان ّ عینه الیمنی اذا علقت علی شخص امن من العین والنظره. و الیسری اذا جعلت تحت الوساده من غیر ان یعلم صاحبها منعت النوم. و اذا سقت اظفاره مع وزنها من حب المیشم و اطعمت بالعسل اسست المحبه و القبول عن تجربه العرب و کذلک اذا علقت. و هو عسرالهضم بطی ءالنضج. یصلحه البورق و الدارصینی و یستحیل اذا بات کالاوز و یضر المحرورین و یصلحه السکنجبین - انتهی. و صاحب حبیب السیر (اختتام، ص 423) گوید: بفارسی آنرا تغدری گویند، مرغی است بغایت تیزپر و از او ضرب المثل شده است که آلت حرب تغدری افکندۀ اوست چه هرگاه جانوری بر او اندازند پیخال بر او افکند. و گوشت تغدری به اتفاق صیادان لذیذترین لحوم طیور است - انتهی.
- امثال:
اقصر من ابهام الحباری، کوتاه تر از شست حباری. (البیان و التبیین ج 1ص 300). یکی از شعرا گوید:
شهدت بأن التمر بالزبد طیب
و أن الحباری خاله الکروان
زیرا که حباری اگرچه از کروان، تن بزرگتر دارد لیکن در صورت و رنگ یکی هستند. (البیان و التبیین ج 1 ص 195)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خبراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (البستان) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ را)
جمع واژۀ خبراء. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (ازمعجم الوسیط) (از تاج العروس) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(اِظْ ظِ)
با هم معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعارض. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
منسوبست به بقر که گاوداری را افاده میکند. (از سمعانی) ، جوش به روی پوست. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بُ را / بُقْ قا را)
بلا و بدبختی. (از ناظم الاطباء). بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). بلا. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ساق خوشۀ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جل خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به معنی کبر است. رجوع به قبار و قبارس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عباری
تصویر عباری
جمع عبری، زنان اشک ریز چشمان پراشک
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه رنج، گرتی گرته ای منسوب به غبار، گرد آلوده غبارآلوده، اندوه رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی بزحمت دیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباریش
تصویر قباریش
کبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباریس
تصویر قباریس
لاتینی تازی گشته کبر از گیاهان کبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاری
تصویر بقاری
پتیاره، ردوغ سره (صریح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جباری
تصویر جباری
سلطه داشتن، اقتدار، بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباری
تصویر حباری
پارسی تازی گشته هوبره جرز چرز تودره
فرهنگ لغت هوشیار
چیرگی سخت غلبه، کینه ورزی انتقام. منسوب به قهار. یا غضب قهاری. غضب خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای است از راسته سبکبالان و از دسته گنجشکان که به قد و اندازه یک کنجشک معمولی است و خواننده و زیبا، زرد رنگ گاهی مخلوط با پرهای قهوه ای و سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قمری، نازوها نازوان منسوب به قمار عود قماری: گرش بورزی بجای هیزم و گندم عود قماری بری و لوء لوء عمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاری
تصویر قلاری
غلاری انجیرسپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطاری
تصویر قطاری
مار سیاه، اژدر مار، مار زهرپاش
فرهنگ لغت هوشیار
قبای کوچک جامه کوچک برای اطفال، نوعی کلاه که برای دفع سرما بر سر گذارند کلاه زمستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبانی
تصویر قبانی
پارسی تازی گشته کپانی ترازو دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباری
تصویر تباری
با هم معاوضه، تعارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبایی
تصویر قبایی
منسوب به قبا از مردم قبا قباوی
فرهنگ لغت هوشیار
درزی، گوشتفروش، پیشه ور، نای زن، شهرباش (دربخشی از مازندران) مزیر کارگر مزدبگیر کشاورزی (گویش مازندرانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباوی
تصویر قباوی
منسوب به قبا از مردم قبا اهل قبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباری
تصویر غباری
منسوب به غبار. گردآلود، غبار آلوده، مجازاً، اندوه، رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود
فرهنگ فارسی معین
((قَ))
پرنده ای است خوش آواز به اندازه گنجشک با پرهایی به رنگ های زرد روشن یا نارنجی یا خاکستری یا ابلق
فرهنگ فارسی معین