خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قاءب الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قَاءَب َ الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره قالب تهی کردن: کنایه از مردن قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره قالب تهی کردن: کنایه از مردن قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
ابن عبدالله بن اسود. از رؤساء و بزرگان طائفۀ ثقیف است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 401). وی پس از عموی خود عروه بن معتب اسلام آورد و پس از آن قوم خود را به اسلام دعوت کرد. (امتاع الاسماع صص 490- 493)
ابن عبدالله بن اسود. از رؤساء و بزرگان طائفۀ ثقیف است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 401). وی پس از عموی خود عروه بن معتب اسلام آورد و پس از آن قوم خود را به اسلام دعوت کرد. (امتاع الاسماع صص 490- 493)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد: قالب این خشت بر آتش فکن خشت نو از قالب دیگر بزن. نظامی. ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند). - بر قالب زدن، در قالب آمدن: خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت. محسن تأثیر (از آنندراج). - به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود. - از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن: که کار آمد برون از قالب ننگ کلیدت را گشادند آهن از سنگ. نظامی. ، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر: خام است نقره با بدن نازنین او در قالب پنیر کند جا سرین او. محسن تأثیر (از آنندراج). - قالب نان: قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است. صائب. ، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب: جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد. خاقانی. آن قابل امانت در قالب بشر و آن عامل ارادت در عالم جزا. خاقانی. سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار بر قالب کرم دم احیا برافکند. خاقانی. شعبده ای تازه برانگیختم هیکلی از قالب نو ریختم. نظامی. تا من سگ تو شدم نمانده ست از قالب من جز استخوانی. عطار. چار طبع مخالف سرکش چند روزی بیکدگر شده خوش چون یکی زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب. سعدی. نجوید جان از آن قالب جدائی که باشد خون جامش در رگ و پی. حافظ. - قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن: روز آمد و بردوختم از دم لب را پرداخته از روان و جان قالب را اکنون که مرا زنده همی دارد شمع شاید که چو روز زنده دارم شب را. کمال اسماعیل. رجوع به قالب تهی کردن شود. ، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد: قالب این خشت بر آتش فکن خشت نو از قالب دیگر بزن. نظامی. ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند). - بر قالب زدن، در قالب آمدن: خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت. محسن تأثیر (از آنندراج). - به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود. - از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن: که کار آمد برون از قالب ننگ کلیدت را گشادند آهن از سنگ. نظامی. ، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر: خام است نقره با بدن نازنین او در قالب پنیر کند جا سرین او. محسن تأثیر (از آنندراج). - قالب نان: قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است. صائب. ، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب: جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد. خاقانی. آن قابل امانت در قالب بشر و آن عامل ارادت در عالم جزا. خاقانی. سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار بر قالب کرم دم احیا برافکند. خاقانی. شعبده ای تازه برانگیختم هیکلی از قالب نو ریختم. نظامی. تا من سگ تو شدم نمانده ست از قالب من جز استخوانی. عطار. چار طبع مخالف سرکش چند روزی بیکدگر شده خوش چون یکی زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب. سعدی. نجوید جان از آن قالب جدائی که باشد خون جامش در رگ و پی. حافظ. - قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن: روز آمد و بردوختم از دم لب را پرداخته از روان و جان قالب را اکنون که مرا زنده همی دارد شمع شاید که چو روز زنده دارم شب را. کمال اسماعیل. رجوع به قالب تهی کردن شود. ، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). داءب. (منتهی الارب). شیمه. دیدن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دَاءَب. (منتهی الارب). شیمه. دَیدَن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن