ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره قالب تهی کردن: کنایه از مردن قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره قالب تهی کردن: کنایه از مردن قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
چیت ساز. قلمکارساز. کسی که پارچه ها را نقش قلمکاری زند: قالبک زن چون رخ والا منقش می کند بهر شلوار زرافشان خاطرم خوش می کند. نظام قاری (دیوان ص 57). نقش والای لطیف قلفی گر بیند قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار. نظام قاری (دیوان ص 14)
چیت ساز. قلمکارساز. کسی که پارچه ها را نقش قلمکاری زند: قالبک زن چون رخ والا منقش می کند بهر شلوار زرافشان خاطرم خوش می کند. نظام قاری (دیوان ص 57). نقش والای لطیف قلفی گر بیند قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار. نظام قاری (دیوان ص 14)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد: قالب این خشت بر آتش فکن خشت نو از قالب دیگر بزن. نظامی. ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند). - بر قالب زدن، در قالب آمدن: خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت. محسن تأثیر (از آنندراج). - به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود. - از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن: که کار آمد برون از قالب ننگ کلیدت را گشادند آهن از سنگ. نظامی. ، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر: خام است نقره با بدن نازنین او در قالب پنیر کند جا سرین او. محسن تأثیر (از آنندراج). - قالب نان: قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است. صائب. ، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب: جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد. خاقانی. آن قابل امانت در قالب بشر و آن عامل ارادت در عالم جزا. خاقانی. سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار بر قالب کرم دم احیا برافکند. خاقانی. شعبده ای تازه برانگیختم هیکلی از قالب نو ریختم. نظامی. تا من سگ تو شدم نمانده ست از قالب من جز استخوانی. عطار. چار طبع مخالف سرکش چند روزی بیکدگر شده خوش چون یکی زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب. سعدی. نجوید جان از آن قالب جدائی که باشد خون جامش در رگ و پی. حافظ. - قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن: روز آمد و بردوختم از دم لب را پرداخته از روان و جان قالب را اکنون که مرا زنده همی دارد شمع شاید که چو روز زنده دارم شب را. کمال اسماعیل. رجوع به قالب تهی کردن شود. ، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد: قالب این خشت بر آتش فکن خشت نو از قالب دیگر بزن. نظامی. ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند). - بر قالب زدن، در قالب آمدن: خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت. محسن تأثیر (از آنندراج). - به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود. - از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن: که کار آمد برون از قالب ننگ کلیدت را گشادند آهن از سنگ. نظامی. ، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر: خام است نقره با بدن نازنین او در قالب پنیر کند جا سرین او. محسن تأثیر (از آنندراج). - قالب نان: قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است. صائب. ، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب: جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد. خاقانی. آن قابل امانت در قالب بشر و آن عامل ارادت در عالم جزا. خاقانی. سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار بر قالب کرم دم احیا برافکند. خاقانی. شعبده ای تازه برانگیختم هیکلی از قالب نو ریختم. نظامی. تا من سگ تو شدم نمانده ست از قالب من جز استخوانی. عطار. چار طبع مخالف سرکش چند روزی بیکدگر شده خوش چون یکی زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب. سعدی. نجوید جان از آن قالب جدائی که باشد خون جامش در رگ و پی. حافظ. - قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن: روز آمد و بردوختم از دم لب را پرداخته از روان و جان قالب را اکنون که مرا زنده همی دارد شمع شاید که چو روز زنده دارم شب را. کمال اسماعیل. رجوع به قالب تهی کردن شود. ، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
مصغر قلاب. آنکس که زر و سیم مغشوش و ناسره به نام پادشاه طراز کند و رواج دهد: دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند این زرهای کان. مولوی (مثنوی چ اسلامیه دفتر 2 ص 112)
مصغر قلاب. آنکس که زر و سیم مغشوش و ناسره به نام پادشاه طراز کند و رواج دهد: دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند این زرهای کان. مولوی (مثنوی چ اسلامیه دفتر 2 ص 112)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. در 38000 گزی جنوب ساردوئیه و 14000گزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است. 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. در 38000 گزی جنوب ساردوئیه و 14000گزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است. 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام. در 18000گزی جنوب خاوری صالح آباد و 2000گزی خاوری شوسۀ ایلام به تهران واقع است. موقع جغرافیائی آن کوهستانی گرمسیر است. 25 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کنجان چم و محصولات آن غلات، ذرت، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین آن از طایفۀ گچی ملکشاهی وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام. در 18000گزی جنوب خاوری صالح آباد و 2000گزی خاوری شوسۀ ایلام به تهران واقع است. موقع جغرافیائی آن کوهستانی گرمسیر است. 25 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کنجان چم و محصولات آن غلات، ذرت، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین آن از طایفۀ گچی ملکشاهی وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
هرآنچه در قالب شده باشد. (ناظم الاطباء). ریختگی. (ناظم الاطباء) : کرۀ قالبی. پنیر قالبی. ماست قالبی، ماستی ستبر و زفت، مقابل کوزه ای، قلاّبی. غیراصلی. بدلی: کسی که فرق نداند میان قالب و جان حدیث قالبی او چرا بجان شنوی. اوحدی. از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود. صائب
هرآنچه در قالب شده باشد. (ناظم الاطباء). ریختگی. (ناظم الاطباء) : کرۀ قالبی. پنیر قالبی. ماست قالبی، ماستی ستبر و زفت، مقابل کوزه ای، قلاّبی. غیراصلی. بدلی: کسی که فرق نداند میان قالب و جان حدیث قالبی او چرا بجان شنوی. اوحدی. از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود. صائب
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
اگر کسی در خواب بیند که قالب کفش یا قالب موزه داشت، دلیل که خادمی حاصل کند. اگر بیند قالب از وی ضایع شد، دلیل است خادم از وی جدا شود. اگر بیند که قالب بسیار داشت، دلیل که از خادمان منفعت یابد، خاصصه که بیننده خواب موزه دوز یا کفش دوز است - محمد بن سیرین
اگر کسی در خواب بیند که قالب کفش یا قالب موزه داشت، دلیل که خادمی حاصل کند. اگر بیند قالب از وی ضایع شد، دلیل است خادم از وی جدا شود. اگر بیند که قالب بسیار داشت، دلیل که از خادمان منفعت یابد، خاصصه که بیننده خواب موزه دوز یا کفش دوز است - محمد بن سیرین