جدول جو
جدول جو

معنی قافو - جستجوی لغت در جدول جو

قافو
نوعی است از ماهی در رود نیل، (فرهنگ دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قافل
تصویر قافل
بازگردنده، بازگردنده از سفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاپو
تصویر قاپو
در، در بزرگ، دروازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاف
تصویر قاف
نام حرف «ق»، پنجاهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۵ آیه، باسقات
در افسانه ها کوهی که می پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته، برای مثال گاه خورشید و گهی دریا شوی / گاه کوه قاف و گه عنقا شوی (مولوی - ۱۹۶)، چنان پهن خوان کرم گسترد / که سیمرغ در قاف روزی خورد (سعدی۱ - ۳۴)
قاف تا قاف: کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
بازگردنده از سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه دست او خشک شده باشد. (مهذب الاسماء). مرد خشک دست. (منتهی الارب) ، پوست خشک. خشک پوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نی ی)
ابوالقاسم عبدالسلام بن احمد بن ابی حرب امام مسجد جامع قیساریه است. وی از سلامه بن منیر مجدلی از ابی احمد بن محمد بن عبدالرحیم بن ربیعه قیسرانی روایت کند. و قیس ارمنازی روایت نوشته و حافظ بن نجار نقل کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نی ی)
نسبت است به قافون. رجوع به قافون شود
لغت نامه دهخدا
شبل بن علی بن شبل بن عبدالباقی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به صوینی، وی در دمشق از ابوالحسن محمد بن عوف و ابوعبداﷲ محمد بن عبدالسلام روایت شنیده و ابوالفتیان دهستانی و عمر بن عبدالکریم از وی روایت دارند، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کوه اصطیفون، (نخبهالدهر دمشقی ص 22)، این کوه از اقصای چین میگذرد و در دریای ظلمات که آن رازفتی مینامند فرو میرود، در این کوه سرزمین یاقوت وظلمت واقع است، (نخبهالدهر دمشقی ص 22، 23، 131)
لغت نامه دهخدا
به سریانی قشر است و به معنی رعی الابل نیز آمده، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
کوه قاف نام کوهی است مشهور و محیط است به ربع مسکون، گویند پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آب است و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز مینماید و چون منعکس گردد کبود، و این میباید غلط باشد چه در حکمت مبرهن است که لون لازم اجسام مرکبه است و بسیط را از تلون بهره نیست و همچنین به برهان ثابت شده است که ارتفاع اعظم جبال از دو فرسنگ و نیم زیاده نمیباشد، واﷲ اعلم، (برهان)، گویند عنقا بدان آشیان دارد و هم گویند مراد جبال قفقاز و قبق است، و شاید مأخوذ از قافقاز تلفظ یونانی قفقاز است، (کازیمیرسکی)، کوهی است گرداگرد زمین گرفته از زبرجد، (مهذب الاسماء)، در معجم البلدان مسطور است که کوهی عظیم است که بگرد دنیا برآمده، از او تا آسمان مقدار یک قامت است، بلکه آسمان بر او مطبق است و سورۀ قاف اشاره بدو است و جرمش از زمرد است و کبودی هوا از عکس لون او است و ماورای آن عوالم و خلایق فراوانند که حقیقت حالشان غیر از خدای تعالی نداند و در بعضی تفاسیر گوید که از زمرد است و در عجائب المخلوقات و معجم البلدان آمده که همه بیخ کوهها بدو پیوسته است چون حق سبحانه را با قومی غضب بوده باشد و خواهد که بدیشان زلزله فرستد فرشته ای را که بر کوه قاف موکل است امر آید که تارک و بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین زلزله افکند و العهده علی الراوی، و چون کوه قاف را اصل کوهها نهاده اند اگرچه این از عقل دور است این قدر شرح آن نوشتن درخور بوده، (نزههالقلوب ص 198)، نام کوه، بقول قدما البرز را بدین اسم مینامیدند (کوفه به پهلوی به کوه گویند و دور نیست قاف همان باشد)، (فرهنگ شاهنامه ص 209) :
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف،
فردوسی،
ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی از عود تا به قار،
منوچهری،
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است،
خاقانی،
چون به سرکوه قاف نقطۀ فا دان
خطۀ بغداد در ازای صفاهان،
خاقانی،
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد،
سعدی (بوستان)،
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است،
حافظ،
- مرغ قاف، مرغان قاف، عنقا، سیمرغ:
باز ارچه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آئین پادشاهی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
آنکه بی نیاز بود از مردمان، (مهذب الاسماء)، مرد دراز، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
به همه معانی رجوع به قفو شود
لغت نامه دهخدا
(قَفْ فو)
موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابوریحان در قانون مسعودی گوید: قافق قصبۀ فحص البلوط است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ قائف. پی شناسان. (آنندراج). عندالعرب قوم کانت عندهم معرفه بفصول تشابه اشخاص الناس. (بدایهالمجتهد ابن رشد). رجوع به قائف شود
لغت نامه دهخدا
کافور، (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قافور و قافورنی شود
لغت نامه دهخدا
فرصت، (آنندراج)، و قابو یافتن فرصت یافتن است، توانائی، قوت، طاقت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دروازه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام دژی است به فلسطین نزدیک رمله و گویند آن از توابع قیساریه در ساحل شام است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لغتی است در کافور، (المعرب جوالیقی ص 268)، غلاف شکوفۀ خرما، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
شاعرۀ نامداری از یونان باستان که در اوائل قرن ششم پیش از میلاد مسیح در قصبۀ ارسوس در جزیره لسبوس بدنیا آمد. وی از یک خاندان اشرافی بود و ابتدای زندگانی را در میتیلن گذرانید. ولی بعلت حوادث سیاسی مدتی از طرف پیتاکوس به سیسیل (صقلیه) تبعید شد. بموجب روایات افسانه ای وی دل به فانون باخت و بعلت بی مهری معشوق خود را از فراز صخرۀ لوکاد (لوقاده) بزیر انداخت و جان سپرد او ستایشگر مهر و زیبائی و شادی و اندوه و هوس بود و آثار وی در نه کتاب گرد آمده بود و اینک از آنجمله دو منظومۀ کامل و ابیات پراکنده ای بدست است. زندگانی شاعرانۀ سافو موضوع آثار هنری متعدد در هنر و ادب اروپا قرار گرفته و داستانها و نمایشنامه ها و نغمه ها و اشعار و مجسمه ها و تصاویر فراوانی از وی پرداخته اند که از آن میان داستان معروفی از آلفونس دوده را باید نام برد
لغت نامه دهخدا
نام مادر سلطان محمد سوم و زن سلطان مراد ثالث پادشاه عثمانی و معروف به صفیه (در اعلام النساء: طاهره) است، وی دختر یکی از حکام ونیزی کورفو و بس زیبا بود و در حدود 1560 میلادی بدنیا آمد و در جوانی بوسیلۀ دریانوردان ترک ربوده شد و به حرم سلطان مرادخان ثالث عثمانی در آمد، این زن در دربار عثمانی نفوذ فراوان یافت ولی سرانجام در حدود سال 1603 میلادی مورد خشم نواده اش سلطان احمدخان سوم قرار گرفت و دستش از امور کوتاه شد و عاقبت زندانی گشت و در 1615 میلادی درگذشت، و رجوع به اعلام النساء ج 1 ص 108 شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از قفو، ازپی رونده، پیرو، خادم، خدمتکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پس رونده پیرو از پی رونده پیرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاپو
تصویر قاپو
ترکی دروازه دروازه در بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابو
تصویر قابو
فرصت، قوت، توانائی، طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافور
تصویر قافور
نیام شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافل
تصویر قافل
باز گردنده از سفر، خشک پوست، مرد خشک دست
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کاف نام کوهی پنداری که گردا گرد جهان را فرا گرفته وات تازی وات بیست و چهارم در واتگروه فارسی، موی پشت گردن حرف بیست و چهارم از الفبای فارسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پی رونده، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاپو
تصویر قاپو
دروازه
فرهنگ فارسی معین
دروغگو
فرهنگ گویش مازندرانی
بهانه
فرهنگ گویش مازندرانی