جدول جو
جدول جو

معنی قافل - جستجوی لغت در جدول جو

قافل
بازگردنده، بازگردنده از سفر
تصویری از قافل
تصویر قافل
فرهنگ فارسی عمید
قافل
(فِ)
بازگردنده از سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه دست او خشک شده باشد. (مهذب الاسماء). مرد خشک دست. (منتهی الارب) ، پوست خشک. خشک پوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قافل
باز گردنده از سفر، خشک پوست، مرد خشک دست
تصویری از قافل
تصویر قافل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قابل
تصویر قابل
(پسرانه)
شایسته، لایق، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سافل
تصویر سافل
پایین، فرود، نشیب، پست، فرومایه، زبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافل
تصویر کافل
پذیرنده، پذیرندۀ تعهد کسی، پذرفتار، ضامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غافل
تصویر غافل
آنکه در امری اهمال و غفلت کند، غفلت کننده، ناآگاه، بی خبر، فراموش کار
غافل شدن: غفلت کردن، برای مثال دریغا که مشغول باطل شدیم / ز حق دور ماندیم و غافل شدیم (سعدی۱ - ۱۸۴)، بی خبر ماندن، فراموش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاتل
تصویر قاتل
کسی که دیگری را بکشد، کشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافله
تصویر قافله
گروهی از مردم که با هم به سفر بروند یا با هم از سفر برگردند، کاروان
فرهنگ فارسی عمید
(فِ لَ)
کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان:
سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب
قافله درقافله است و کاروان در کاروان.
فرخی.
تا برگرفت قافله از باغ عندلیب
زاغ سیه بباغ درآورد کاروان.
فرخی.
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زائر تو نرفت ایچ کاروان.
فرخی.
کاروان ظفرو قافلۀ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.
منوچهری.
لشکر پیری فکند و قافلۀ ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل.
ناصرخسرو.
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم.
ناصرخسرو.
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان رهزن است و قافله خوار است.
ناصرخسرو.
در طلب خون من قاعده ها می نهی
در ره امیدمن قافله ها می زنی.
خاقانی.
صد قافلۀ وفا فروشد
یک منقطع از میان ندیدم.
خاقانی.
روزی میان بادیه بر قافله ی عجم
دست عرب چو غمزۀ ترکان سنان کشید.
خاقانی.
قافلۀ عشق تو میرود اندر جهان
طائفۀ عقلها هم به اثر میرود.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
چرخ نه بر بی درمان میزند
قافلۀ محتشمان میزند.
نظامی.
قافله میشد به کعبه از وله
اقچه بسته شد روان با قافله.
مولوی.
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله.
سعدی (بوستان).
قافلۀ شب چه شنیدی ز صبح ؟
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟
سعدی.
کاروانی در زمین یونان بزدند... لقمان حکیم اندر آن قافله بود. (گلستان).
- امثال:
این قافله تا به حشر لنگ است.
شریک دزد و رفیق قافله.
همه قافلۀ پیش و پسیم.
- قافله شد، به معنی ’قافله رفت’ باشد، یعنی سالار رفت که کنایه از فوت شدن پیغمبر باشد صلوات الله علیه. (برهان).
، کاروان بازآینده از راه حج وجز آن. (مهذب الاسماء). گروه از سفر بازگردنده. (منتهی الارب) (آنندراج). وفد. سیاره: شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافلۀ حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان. (گلستان). با قافلۀ حجاز بشهرآمد گفت از حج می آیم. (گلستان) ، گروه در سفر رونده از روی تفأل به رجوع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قوافل
لغت نامه دهخدا
گوینده سخن سخنگو، گوینده شعر، اقرار کننده بخطای خود، معتقد بچیزی: قایل بتعدد آلهه قایل بخلا، جمع قایلین (قائلین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قائل
تصویر قائل
سخنگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوافل
تصویر قوافل
جمع قافله، کاروان ها اسپان تکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصل
تصویر قاصل
شمشیر بران، زبان گزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پس رونده پیرو از پی رونده پیرو
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که انسان یا حیوان را بکشد و جانداری را بی جان نماید، قتل کننده، آدمکش، خونخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاحل
تصویر قاحل
خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غافل
تصویر غافل
بی خبر، نا آگاه، بیخود، بی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافل
تصویر کافل
ضامن، پذیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابل
تصویر قابل
پذیرا، قبول کننده، مستعد، قبول، پذیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تافل
تصویر تافل
تکبر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقفل
تصویر اقفل
جمع قفل، کوپله ها کلان ها کلون ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافل
تصویر حافل
پر شیر پر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثافل
تصویر ثافل
ته نشین شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافل
تصویر سافل
نقیص عالی، فرود و پست، پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافله
تصویر قافله
کاروان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافله
تصویر قافله
((فِ لَ یا لِ))
کاروان، جمع قوافل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سافل
تصویر سافل
((فِ))
فرود، پایین، فرومایه، پست، جمع سفله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غافل
تصویر غافل
((فِ))
ناآگاه، بی خبر، نادان، بی خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پی رونده، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قابل
تصویر قابل
در خور، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قاتل
تصویر قاتل
آدمکش، آدم کش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قافله
تصویر قافله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره
کاروان، گروه، گله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر به خواب بیند که با قافله در راه بود، دلیل منفعت است اگر مصلح است، دلیل زحمت است، اگر مفسد است، دلیل خیر است. اگر دید در قافله سوار بود، دلیل که به مراد برسد، اما اگر پیاده بود و مفلس تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
اگر بیند قافله به سوی خانه رفت، دلیل که کار بسته به وی گشاده شود. اگر به خلاف این بیند به خلاف است .
فرهنگ جامع تعبیر خواب