جدول جو
جدول جو

معنی قاعده - جستجوی لغت در جدول جو

قاعده
روش، شیوه، قانون
در علم زیست شناسی ویژگی زنی که در دوران قاعدگی است
بنیان، اساس، پایه، اصل
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
فرهنگ فارسی عمید
قاعده
اصل، بنیاد
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
فرهنگ لغت هوشیار
قاعده
((عِ دَ یا دِ))
مؤنث قاعد، پایه، اساس، جمع قواعد، زنی که دیگر حیض نشود و بچه نزاید
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
فرهنگ فارسی معین
قاعده
هنجار
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
فرهنگ واژه فارسی سره
قاعده
آیین، ترتیب، رسم، روش، سیرت، طرز، طریقه، اساس، اصل، بنیاد، بنیان، پایه، شالوده، حیض، رگل، عادت، ضابطه، قانون، نسق، نظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساعده
تصویر ساعده
(دخترانه)
مؤنث ساعد، کمک کننده، مددکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاعد
تصویر قاعد
نشیننده، نشسته، زنی که از شوهر و فرزند بازمانده و بچه نیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قعده
تصویر قعده
نوع نشستن، یک بار نشستن، مرکب انسان، فرش یا مسندی که بر آن بنشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاعه
تصویر قاعه
ساحت خانه، گشادگی و فضای خانه
فرهنگ فارسی عمید
(عِ دَ)
علم است مر شیر بیشه را. (معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (استینگاس). شیر غرنده. (شرح قاموس) ، چوبی است که نگه میدارد چرخ را. (شرح قاموس). چوبی که بکره را میگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). بازوی چرخ چاه. (استینگاس) ، مفرد سواعد و آن مجاری آب است بسوی نهر یا بسوی دریا. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رافد. رافده. زیر آب. محل جریان مغز در استخوان. (شرح قاموس) (قطر المحیط) ، محل جریان شیر در پستان. (قطر المحیط).
- ذوساعده، آبی است میان مکه و مدینه در جبال ابلی. (یاقوت). رجوع به ذوساعده شود.
- ساعده الساق، استخوان ساق. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
کوه بلند. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، قواعل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
بطن من بطون غزیه. (صبح الاعشی ج 1 ص 323 و 324)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
ابن کعب بن خزرج از قحطان و جد جاهلی است و سعد بن عباده از ذریت اوست و سقیفۀ بنی ساعده به خاندان او منسوب است. (اعلام زرکلی).
- بنوساعده، گروهی است از خزرج، و سقیفۀ بنی ساعده بمنزلۀ سرای است مر ایشان را در مدینه. (منتهی الارب). رجوع به سقیفه شود
ابن جؤیه هذلی. از شاعران عرب از مخضرمین است که جاهلیت و اسلام را دریافت و اسلام آورد و او را دیوانی است. (کشف الظنون). رجوع به الموشح چ مصرص 87 و 88 شود
ابن عجلان. از شاعران عرب است و دیوانی دارد. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(ءِ دَ / دِ)
پشتۀ دراز گسترده بر زمین
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن. در 6هزارگزی شمال صومعه سرا و سه هزارگزی خاور شوسۀ صومعه سرا به کسما. در جلگه واقع و هوای آن معتدل مرطوب و مالاریائی است و 61 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ماسوله و محصول آن برنج و توتون و سیگار و صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(صِ دَ)
مؤنث قاصد، نرم و آسان سیر: بیننا و بین الماء لیله قاصده، مابین ما و آب شبی نرم و آسان سیر بی رنج و مشقت فاصله است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
مؤنث واعد. رجوع به واعد شود: ارض واعده، زمین که نوید خبر دهد از گیاه و علف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
ابر با بانگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابر با رعد. (مهذب الاسماء). ابر باتندر. (یادداشت مؤلف) ، ابر غرندۀ بی باران. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج). و منه المثل: صلف تحت الراعده در حق پرگوی بی خیر گویند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل برای کسی که زیاد حرف میزند ولی عمل نمیکند. (از تاج العروس).
- بنوراعده، بطنی است از عرب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ دَ)
جمع واژۀ قعود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قعود شود، مرد همواره سرنگون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کوتاه دم. (از اقرب الموارد). ج، قفع. (از اقرب الموارد). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ سَ)
نشستن با کسی. (ناظم الاطباء). با کسی نشستن. مجالست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ دَ)
زن، چیزی بر هیئت جامه دان که بر وی می نشینند، غراره ای که در وی گوشت خشک و نان و جز آن نهند، ریگ تودۀ گرد، کوه چسبیده به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ عِ دَ / دِ)
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاعده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ دَ)
قانوناً. اساساً. اصلاً
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاده
تصویر قاده
جمع قائد، لشکر کشان جمع قائد (قاید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصده
تصویر قاصده
مونث قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاعدی
تصویر قاعدی
بلخچی (قلیائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاعله
تصویر قاعله
کوه بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاعده
تصویر صاعده
مونث صاعد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ساعد و: شیربیشه، بازو در دانش انگارش که شماره ها یا نشانه ها میان دو بازو گذاشته می شود، چرخه دار: چوب نگاهدارنده چرخ و چرخه (قرقره) شیر بیشه، بازوی چرخ چاه، مجرای آب به سوی نهر یا دریا جمع سواعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعده
تصویر راعده
تندر بی باران، پر گوی بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاعده
تصویر بقاعده
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساعده
تصویر ساعده
((عِ دَ یا دِ))
شیر بیشه، بازوی چرخ چاه، مجرای آب به سوی نهر یا دریا، سواعد
فرهنگ فارسی معین
درست، طبق قاعده
متضاد: بی قاعده، مرتب، منظم
متضاد: نامرتب، نامنظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
قانون
دیکشنری اردو به فارسی