- قاخ
- شب تار
معنی قاخ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زدن کسی را
چارچوب
اندوه غم غصه. فراخزیست
بی اشتها
آنچه از تنه درخت روئیده و بلند گردد، و جسمی شبیه استخوان سر برخی حیوانات مانند گاو و گوسفند و بز و امثال آن میروید
سخت
ابرو، ابر
در زیست شناسی قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است، بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، کلا، کلائو
ابرو، ابر
در زیست شناسی قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است، بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، کلا، کلائو
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاغ، طاق، توغ، آق خزک، غضا، برای مثال عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم / گر عشق بماند این چنین آخ تنم (صفار - لغتنامه - تاخ)
گفتگو، گفتار، سر و صدا و هیاهو
قال و قیل: گفتگوی مردم، گفتگوی درهم و برهم،برای مثال از قال و قیل مدرسه حالی دلم گرفت / یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم (حافظ - ۷۰۲)
قال و مقال: قال مقال، گفتگو، هیاهو
قال و قیل: گفتگوی مردم، گفتگوی درهم و برهم،
قال و مقال: قال مقال، گفتگو، هیاهو
سیم وزر قلب و ناسره، برای مثال جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی - ۲۶) ، پست و خسیس
غم، غصه، اندوه، رنج، برای مثال دو گوشش به خنجر چو سوراخ کرد / دل مرز توران پر از راخ کرد (فردوسی - مجمع الفرس - راخ) ، گمان و اندیشه
بانگ کلاغ، صدای کلاغ، قارقار
قیر، مادۀ غلیظ و سیاه رنگی که از نفت گرفته می شود، زفت
کنایه از سیاه،برای مثال در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱ - ۲۵۱)
برف،برای مثال چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری - ۲۴۵) ، سفید
قارّ و قور: صدای شکم، کنایه از سر و صدا، هیاهو
قیر، مادۀ غلیظ و سیاه رنگی که از نفت گرفته می شود، زفت
کنایه از سیاه،
برف،
قارّ و قور: صدای شکم، کنایه از سر و صدا، هیاهو
قصر، کوشک، ساختمان بزرگ دارای چندین اتاق
شاخه و ترکه ای که از تنۀ درخت می روید، جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن و آهو می روید،
چاک، کنایه از پاره، حصه، قطعه، ظرفی که در آن شراب می خورند، پیالۀ شراب خوری، پالغ، بالغ، در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می ساختند، برای مثال فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی- مجمع الفرس - شاخ)
شاخ آهو: کمان، کمان تیراندازی، برای مثال چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵ - ۷۸۹)
شاخ حجامت: در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ حجام: شاخ حجامت، در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ درآوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت انگیز یا شنیدن حرف های دروغ و سخنان شگفت انگیز
شاخ زدن: شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت، شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر
شاخ شاخ: چاک چاک، پاره پاره، برای مثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴) ، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲)
شاخ نبات: شاخه ای از نبات، شاخه های متبلور درون کاسۀ نبات
شاخ نفیر: شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می زنند
شاخ و بال: شاخه های درخت، شاخ و برگ درخت
شاخ و برگ: شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات
برات بر شاخ آهو نوشتن: کنایه از دادن وعدۀ چیزی که به دست آوردنش ممکن نباشد
چاک، کنایه از پاره، حصه، قطعه، ظرفی که در آن شراب می خورند، پیالۀ شراب خوری، پالغ، بالغ، در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می ساختند،
شاخ آهو: کمان، کمان تیراندازی،
شاخ حجامت: در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ حجام: شاخ حجامت، در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ درآوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت انگیز یا شنیدن حرف های دروغ و سخنان شگفت انگیز
شاخ زدن: شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت، شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر
شاخ شاخ: چاک چاک، پاره پاره،
شاخ نبات: شاخه ای از نبات، شاخه های متبلور درون کاسۀ نبات
شاخ نفیر: شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می زنند
شاخ و بال: شاخه های درخت، شاخ و برگ درخت
شاخ و برگ: شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات
برات بر شاخ آهو نوشتن: کنایه از دادن وعدۀ چیزی که به دست آوردنش ممکن نباشد
یک قسمت بریده شده از خربزه، هندوانه یا میوۀ دیگر، برآمدگی جلوی زین اسب، کوهۀ زین، شکاف، ترک، تراک، قاش، تکه، پاره، چند عدد از چیزی
قاچ قاچ: پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه
قاچ قاچ: پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه
قاچ، یک قسمت بریده شده از خربزه، هندوانه یا میوۀ دیگر
نام حرف «ق»، پنجاهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۵ آیه، باسقات
در افسانه ها کوهی که می پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته،برای مثال گاه خورشید و گهی دریا شوی / گاه کوه قاف و گه عنقا شوی (مولوی - ۱۹۶) ، چنان پهن خوان کرم گسترد / که سیمرغ در قاف روزی خورد (سعدی۱ - ۳۴)
قاف تا قاف: کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
در افسانه ها کوهی که می پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته،
قاف تا قاف: کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
زمین پست و هموار که دور از کوه و پشته باشد، دشت، هامون
قاع صفصف: زمین هموار و بی گیاه. برگرفته از قرآن کریم «فیذرها قاعاً صفصفاً» (طه - ۱۰۶)
قاع صفصف: زمین هموار و بی گیاه. برگرفته از قرآن کریم «فیذرها قاعاً صفصفاً» (طه - ۱۰۶)
ناف، سوراخ و گودی کوچک روی شکم که از بریدن بند ناف باقی می ماند، وسط و میان چیزی
پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
اندازه
شکاف، یک قسمت بریده از خربزه یا هندوانه
ترکی ترک شکاف، برشه بیاره شترک (گویش تهرانی) لاهوره پلک (گویش گیلکی) کرچ کرج پاره ای از خربزه و مانند آن، نوعی تیر. یا قاج شش پر. تیری که صورت قاش دارد
لاتینی چای تازیکی
ترکی بنگرید به قاب ترکی ترکی از پارسی کپیدن در خون جگر بسی تپیدم تا بوسه ای از لبش کپیدم (عنصری)
گفت، سخن
مرد احمق و سبک روح
پارسی تازی گشته کاف نام کوهی پنداری که گردا گرد جهان را فرا گرفته وات تازی وات بیست و چهارم در واتگروه فارسی، موی پشت گردن حرف بیست و چهارم از الفبای فارسی
ترکی قاج قاچ بنگرید به قاج
اندازه، قدر
ترکی از پارسی غاز سی از مرغابیان دیو نادرست نویسی غاز پارسی است پشیز کمترین واحد پول پشیز
لاتینی تازی گشته گردوی امریکایی قیر گژف زفت، سیاه تار، دوده زکاب زکاب (مرکب که با آن نویسند) ترکی برف، سپید روز خنک، ایستاده آرام
رنج آور