جدول جو
جدول جو

معنی فیوج - جستجوی لغت در جدول جو

فیوج
(فُ)
جمع واژۀ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ فیج است که معرب پیک باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : تا آنگاه که بواسطۀ کثرت فیوج و بسیاری رسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. (تاریخ قم). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم) ، کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فیوج
این واژه در دستور زبان و واژه نامه گیلکی آمده و رمن فیج است که در گیلان به کولی می گویند و بدینگونه نادرست است فیجان فیج ها
فرهنگ لغت هوشیار
فیوج
کولی غربال بند، از طوایف مهاجری که در نقاط مختلف مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروج
تصویر فروج
فرج ها، جمع واژۀ فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیول
تصویر فیول
فیل ها، دو مهرۀ شطرنج، جمع واژۀ فیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
فیض ها، سودها، بهره و فایده ها، توفیق ها، سعادت ها، بخشش ها، جودها، ریزش ها، آبهای روان، جمع واژۀ فیض
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای برای حفاظت مدارهای الکتریکی که در هنگام عبور جریان الکتریکی قوی، مدار را قطع می کند
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
ارض ذات فیوض، زمینی که در آن آبهای بسیار و روان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فجل، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(ای وَ)
دهی است از دهستان برده سربخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 233 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
چسبیدن. میل کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زی وَ)
دهی از دهستان کرزان رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 151 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
می، پیمانۀ می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پالونه. (منتهی الارب). المصفاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیّم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به مصر بر مغرب نیل نهاده، و اندر وی آبهای دیگر است روان بجز نیل، (حدود العالم)، رجوع به فیوم شود
لغت نامه دهخدا
(فی یِ)
نام ولایت غربی به مصر، و تا فسطاط چهار روز راه است که مسافت دوروزه راه از آن بیابان بی آب و علف است. (از معجم البلدان). رجوع به فیون شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب) : خیول وفیول سلطان به هدم آن حصار و ردم آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و صف پیاده را بر هم ریختند چون فیول قبول جراحتها کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیف. (منتهی الارب). جاهای برابر و هموار، بیابانهای بی آب. (از آنندراج). رجوع به فیف شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیض. (اقرب الموارد). و رجوع به فیوضات شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته فینک با نام کف دریا در پارسی آمده که سنگ مانندی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیور
تصویر فیور
زود خشم مرد
فرهنگ لغت هوشیار
رشته نازک فلزی که در سر راه جریان برق قرار میدهند که جریان برق هر موقع زیادتر از حد معین گردد ذوب شود و جریان را قطع نماید
فرهنگ لغت هوشیار
آب راه افتادن، لبالبی رود، راز آشکاری، به لب رسیدن جان، فراوانی جمع فیض (جمع فیوض فیوضات آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوظ
تصویر فیوظ
مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوف
تصویر فیوف
جمع فیف، کویر ها جا های هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیول
تصویر فیول
جمع فیل، پیلان بچه پیل جمع فیل: پیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیهج
تصویر فیهج
می، پیمانه می
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوج
تصویر فلوج
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرنج، شکاف ها زهار ها جوجه مرغ خانگی جوجه ماکیان جمع فرجه شکافها رخنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجوج
تصویر فجوج
گرانجان مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیوج
تصویر ضیوج
خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوح
تصویر فیوح
پر گیاهی، فراخسالی، ارزانی، فراخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوز
تصویر فیوز
اسبابی که جهت جلوگیری از عبور جریان شدید الکتریسته در یک مدار به کار می رود
فیوز پراندن: کنایه از حیرت زده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
((فُ))
جمع فیض
فرهنگ فارسی معین