جدول جو
جدول جو

معنی فیلپای - جستجوی لغت در جدول جو

فیلپای
فیلپا به تمام معانی آن، (یادداشت مؤلف)، پیلپای، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به فیلپا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیلپا
تصویر پیلپا
دارای پایی مانند پای فیل، پای پیل، فیلپا
در پزشکی مرضی که باعث متورم شدن پای انسان می شود، پاغر، داءالفیل، واریس،
نوعی سلاح شبیه گرز، نوعی قدح شراب خوری، ساغر بزرگ، برای مثال چو در «پیلپایی» قدح می کنم / به یک پیلپا پیل را پی کنم (نظامی - مجمع الفرس - پیلپا)،
ستونی ستبر که زیر سقف می زنند تا سقف بر روی آن قرار گیرد، پیلپایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلپا
تصویر فیلپا
دارای پایی مانند پای فیل، پای پیل، پیلپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فرهنگ فارسی عمید
(صُ دَ / دِ)
دیرپا، که دیر پاید، که بسیار پاید، بادوام، که عمری طویل دارد، که بسیار ماند زماناً، که زود از میان نشود، که بسی برجای ماند، (یادداشت مؤلف) :
کند کم درین رستۀ دیرپای
نکوهنده لاف فروشنده رای،
زینتی،
از عدل دیر پای بود ملک بر ملوک
عدل تو بر تودارد ملک تو دیرپای،
سوزنی،
آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ انار دیر پاید نزدیک اهل مروت وزنی نیارد، (کلیله و دمنه)،
کیست در این دایرۀ دیرپای
کو لمن الملک زند جز خدای،
نظامی،
شنیدم که آن جنبش دیرپای
هنوز اندر آن تخت مانده بجای،
نظامی،
کوه به آهستگی آمد بجای
از سر آنست چنین دیرپای،
نظامی،
درخت از پی آن بود دیرپای
که پاش از سکونت نجنبد ز جای،
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آگنده شده با مغز بادام. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 444 شود
لغت نامه دهخدا
ویلهم (1833-1911م،) فیلسوف آلمانی، از نخستین مدعیان استقلال علوم روانی از علوم طبیعی بود، وی میخواست طرحی را که برای روانشناسی تحلیلی و توصیفی ریخته بود اساس فلسفه قرار دهد، به تاریخ رشد افکار اهمیت میداد و به مابعدالطبیعه توجهی نداشت اثر عمده اش مدخل علوم ذهنی (1883م،) است، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(پایدار)
پیل باز، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه با پیل بازی کند، یا فیل را به بازی گیرد، شطرنجی که مهرۀ پیل به میدان آرد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 15هزارگزی شمال باختری آمل و 2هزارگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد، واقع در دشت و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 185 تن است، آب آن از رود خانه هراز و چشمه های بولیده تأمین میشود، محصول آن برنج، کنف و پنبه و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوان. (فرهنگ فارسی معین). نگاهبان فیلان. فیلبان. پیلبان
لغت نامه دهخدا
پیل بازی، (فرهنگ فارسی معین)، بازی کردن با فیل، یا فیل را به بازی گرفتن، به کار بردن مهرۀ پیل در بازی شطرنج، دلیری نمودن و سخت نبرد کردن:
یکی فیلبازی نمایم بدوی
کزین پس نیارد سوی جنگ روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پیلبان، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از پیل مراقبت و نگهداری می کند، یا آنکه بر فیل سوار شود و با کجک بر سرش کوبد و او را براند، نگهبان فیل، پیلوان، فیلوان، فیال: فیل خوابی بیند و فیلبان خوابی، هر کسی به فکر خودش است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پیلبانی، (فرهنگ فارسی معین)، عمل و شغل پیلبان، پیلبانی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پیل دار، (فرهنگ فارسی معین)، پیلبان، فیلبان، نگهبان فیل یا صاحب فیل
لغت نامه دهخدا
در بحر چین حیوانی است بشکل آدمی با خرطومی و دو پر - که بدان طیران کند - و دو پای ... (یادداشت مؤلف از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر از بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان که دارای 300 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، برنج، پشم، لبنیات و کاردستی مردم بافتن قالیچه و جاجیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
یافیلیان قائم مقام، دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 61 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
دیوپا. رجوع به دیوپا شود
لغت نامه دهخدا
پای پیل، پیل پا، دارای پائی چون پیل:
گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی
تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای،
منوچهری،
بسی حربه ها زد بر آن پیل پای
بسی نیز قارورۀ جان گزای،
نظامی،
، گرز، پیل پا، نوعی حربه که زنگیان دارند:، نوعی قدح شراب، پیل پا،
ز راجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیلپای،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پا یَ/ یِ)
پیلپای. ستونی را گویند که از گچ و سنگ سازند و بر بالای آن پایه های طاق گذارند. (برهان). پایه ای که از گچ و سنگ بردارند. پی جرز و مجردی (در بناء). ستون بزرگ: در این رواق که طاقهای آن بر پیلپایه هاست قبه ای است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 40). شبها در مسجد میگشتم و زار زار میگریستم و سر خود بر پیلپایه میزدم. (رشحات علی بن حسن کاشفی)
لغت نامه دهخدا
پیل آسا، پیل سان، درشت و گران و ضخم چون اندام فیل:
در سایۀ تخت پیلسایش
پیلان نکشند پیلپایش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
پیش پل، در قدیم نام دریای مرمره بوده است. بسبب وضع آن نسبت به بحر اسود (دریای سیاه) آنرا چنین می نامند و سواحل آن از مستعمرات یونان بود
لغت نامه دهخدا
پیلپا، (فرهنگ فارسی معین)، پای فیل، پای پیل،
آنکه پایش چون پای پیل بوده، پیلپای، رجوع به پیلپای شود،
نوعی سلاح که بشکل پای پیل میساختند و بومیان افریقا چون گرز به کار میبرند، (فرهنگ فارسی معین: پیلپا)، نوعی قدح که بزرگتر از ساغر معمولی است: شرابی چند فیلپا (پیلپا) بخوریم، (تاریخ بیهقی)، فیلفاء معرب آن، و ستونی است که پایۀ اصلی سقف بر آن است، رجوع به پیلپایه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شهر معروفی است در شرق مقدونیه نزدیک تراکیا. در هشت میلی نیاپولس و در میان دو سلسله کوه واقع است. اسم اصلی آن کرینسیندس - به معنی چشمه ها - بود زیرا در آن چشمه های آب نیکو و گوارا وجود داشت. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
پیلسای، (فرهنگ فارسی معین)، پیل آسای، پیلسا، پیل سان، پیل روش، بزرگ و نیرومند
لغت نامه دهخدا
بیدپای، از حکمای هند، آنکه کتاب کلیله و دمنه را تألیف وی گمان برند، رجوع به بیدپای شود، (از احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 587 و ج 3 ص 882)
لغت نامه دهخدا
شهری بوده است در مقدونیه که جزو یونان و در ساحل دریای اژه بوده است، (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
شهری است در غرب ویرجینیای امریکا، (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
لغت نامه دهخدا
پای پیل پای فیل، دارای پایی چون پیل: گور جست و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیلپای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
پیلبان
فرهنگ لغت هوشیار
ستونی که از گچ و سنگ سازند و بر بالای آن پایه های اطاق گذارند پی جرز و مجردی (دربنا) : آنگاه دانشمند را گفتن که در زیر هر پیلپایه مثل آن کس بیابی که مسئله حیض ترا جواب گوید
فرهنگ لغت هوشیار
پای پیل پای فیل، نوعی سلاح در قدیم که بشکل پای پیل بود و آنرا بجای گرز بکار میبردند و غالبا زنگیان داشتند: چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. (نظامی)، قسمی ظرف شرابخواری بزرگ: چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم، ستونی که سقف بر آن قرار گیرد پیلپایه، مرضی است که پای آدمی ورم کند و بزرگ شود دا الفیل پاغر -7 حقه ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرپای
تصویر دیرپای
پایدار، بادوام
فرهنگ فارسی معین