دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان که در کنار مرز ایران و شوروی و در باختر قراول تپه و در هشتادهزارگزی شمال شیروان واقع است. در حدود 4500 تن سکنه دارد. محصول عمده اش غله و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان که در کنار مرز ایران و شوروی و در باختر قراول تپه و در هشتادهزارگزی شمال شیروان واقع است. در حدود 4500 تن سکنه دارد. محصول عمده اش غله و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
اگر بیند فیروزه به خروار داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. جابر مغربی فیروزه درخواب دیدن، ظفر و قوت حال روانی است. اگر بیند فیروزه از وی ضایع گردد، دلیل که مرادش برنیابد. محمد بن سیرین دیدن فیروزه درخواب بر چهار وجه است. اول: ظفر و نصرت. دوم: حاجت روائی. سوم: قدرت و قوت. چهارم: ولایت .
اگر بیند فیروزه به خروار داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. جابر مغربی فیروزه درخواب دیدن، ظفر و قوت حال روانی است. اگر بیند فیروزه از وی ضایع گردد، دلیل که مرادش برنیابد. محمد بن سیرین دیدن فیروزه درخواب بر چهار وجه است. اول: ظفر و نصرت. دوم: حاجت روائی. سوم: قدرت و قوت. چهارم: ولایت .
پیروز بودن، یا پیروز شدن، فتح، نصرت، نجح، ظفر، فوز، کامیابی، کام، موفقیت، (یادداشت مؤلف) : زویسه به قارن رسید آگهی که آمد به فیروزی و فرهی، فردوسی، چو بگذشت یک چند از نامدار به فیروزی و دولت شهریار، فردوسی، تو را باد فیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی، فردوسی، درآمد تو را روز بهمنجنه به فیروزی این روز را بگذران، منوچهری، به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال، نظامی، به بخارا رفت و به فراغ دل و فیروزی بخت بر تخت مملکت خویش قرار گرفت، (ترجمه تاریخ یمینی)، صبوری نامۀ فیروزی آمد قویتر پایۀ بهروزی آمد، جامی، جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی، حافظ، ترکیب ها: - فیروزی بخشیدن، فیروزی دادن، فیروزی رسان، فیروزی مند، فیروزی یافتن، رجوع به هر یک از این کلمات شود
پیروز بودن، یا پیروز شدن، فتح، نصرت، نجح، ظفر، فوز، کامیابی، کام، موفقیت، (یادداشت مؤلف) : زویسه به قارن رسید آگهی که آمد به فیروزی و فرهی، فردوسی، چو بگذشت یک چند از نامدار به فیروزی و دولت شهریار، فردوسی، تو را باد فیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی، فردوسی، درآمد تو را روز بهمنجنه به فیروزی این روز را بگذران، منوچهری، به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال، نظامی، به بخارا رفت و به فراغ دل و فیروزی بخت بر تخت مملکت خویش قرار گرفت، (ترجمه تاریخ یمینی)، صبوری نامۀ فیروزی آمد قویتر پایۀ بهروزی آمد، جامی، جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی، حافظ، ترکیب ها: - فیروزی بخشیدن، فیروزی دادن، فیروزی رسان، فیروزی مند، فیروزی یافتن، رجوع به هر یک از این کلمات شود
به معنی صفت که مقابل ذات است. چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ دساتیر). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است
به معنی صفت که مقابل ذات است. چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ دساتیر). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است
مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی، نام یکی از پادشاهان سلسلۀ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است: یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساسانی را بر شاهان اشکانی گذاشته اند، آنچه از تاریخ ایران باستان پیرنیا استنباط میشود وی نامش بلاش بوده و پیروز لقب اوست: ’بعد از تیگران اول برادرش ’دیگران’ به تخت ارمنستان نشست و این زمان مطابق با سلطنت فیروزشاه پارسی بود، او چهل سال سلطنت کرد بی اینکه کار مهمی انجام دهد، در موقعی که تیتوس دوم امپراطور روم مرد تیگران اسیر دختری یونانی گردید، فیروز به امپراطوری روم حمله کرد و از این جهت او را فیروز یعنی فاتح خواندند، زیرا قبل ازآن او را به یونانی ولوگزس مینامیدند - و در زبان پهلوی بلاش را ولگاش یا ولخاش می گفتند، ولوگزس یونانی شدۀ این اسم است’، از این نوشتۀ موسی خورن صریحاً استنباط میشود که فیروز لقب بلاش بوده و به معنی فاتح است و اینکه بعضی نویسندگان قرون اسلامی اسم شاهی از سلسلۀ اشکانی را ’فیروز’ نوشته اند به جهت این است که لقب را اسم تصور کرده اند ... در جای دیگر موسی خورن مورخ معروف ضمن اشاره به سی ودومین سال سلطنت همین فیروزشاه پارس او را بنام ولگاش (بلاش) یاد میکند، (از ایران باستان پیرنیا ص 2588 و 2589)، رجوع به بلاش و نیز رجوع به ایران باستان ص 2582، 2563 و 2549 شود مکنی به ابومخلد، او را الیاس نیز گفته اند، تابعی است، (یادداشت مؤلف)
مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی، نام یکی از پادشاهان سلسلۀ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است: یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساسانی را بر شاهان اشکانی گذاشته اند، آنچه از تاریخ ایران باستان پیرنیا استنباط میشود وی نامش بلاش بوده و پیروز لقب اوست: ’بعد از تیگران اول برادرش ’دیگران’ به تخت ارمنستان نشست و این زمان مطابق با سلطنت فیروزشاه پارسی بود، او چهل سال سلطنت کرد بی اینکه کار مهمی انجام دهد، در موقعی که تیتوس دوم امپراطور روم مرد تیگران اسیر دختری یونانی گردید، فیروز به امپراطوری روم حمله کرد و از این جهت او را فیروز یعنی فاتح خواندند، زیرا قبل ازآن او را به یونانی ولوگزس مینامیدند - و در زبان پهلوی بلاش را ولگاش یا ولخاش می گفتند، ولوگزس یونانی شدۀ این اسم است’، از این نوشتۀ موسی خورن صریحاً استنباط میشود که فیروز لقب بلاش بوده و به معنی فاتح است و اینکه بعضی نویسندگان قرون اسلامی اسم شاهی از سلسلۀ اشکانی را ’فیروز’ نوشته اند به جهت این است که لقب را اسم تصور کرده اند ... در جای دیگر موسی خورن مورخ معروف ضمن اشاره به سی ودومین سال سلطنت همین فیروزشاه پارس او را بنام ولگاش (بلاش) یاد میکند، (از ایران باستان پیرنیا ص 2588 و 2589)، رجوع به بلاش و نیز رجوع به ایران باستان ص 2582، 2563 و 2549 شود مکنی به ابومخلد، او را الیاس نیز گفته اند، تابعی است، (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 36 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است، آن را اهالی، ’پیروزآباد’ نیز گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از بخش لنگۀ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که دارای 25 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 36 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است، آن را اهالی، ’پیروزآباد’ نیز گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از بخش لنگۀ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که دارای 25 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام روز سیم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی، (برهان)، رجوع به پیروز شود، پیروز، (فرهنگ فارسی معین)، مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد، (برهان) : چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین گرد بر تخت فیروز باد، فردوسی، کسی باشد از بخت فیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد، فردوسی، به فیروز بخت شه افراسیاب کنم دشت ایران چو دریای آب، فردوسی، لب بخت فیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، عنصری، عقیقین لبش فیروز گشته جهان بر حال او دلسوز گشته، فخرالدین اسعد، دولت فیروز و رأی روشن و بخت جوان همت والا و عزم فرخ و امر روان، عبدالواسع جبلی، - ترکیب ها: - فیروزآباد، فیروز آمدن، فیروزان، فیروزاختر، فیروزبخت، فیروزبختی، فیروزبهرام، فیروزپی، فیروزجاه، فیروزجرد، فیروزجنگ، فیروزحال، فیروزرام، فیروزرای، فیروزرایی، فیروزسالار، فیروز شدن، فیروزفال، فیروزفالی، فیروز کردن، فیروزکلا، فیروزکوه، فیروزگرد، فیروز گردیدن، فیروز گشتن، فیروزمند، فیروزمندی، فیروزنین، فیروزه، فیروزی، رجوع به هریک از این کلمات شود، و با کلمات بهر و رزم و روز و طالع و عزم و نوش نیز آید
نام روز سیُم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی، (برهان)، رجوع به پیروز شود، پیروز، (فرهنگ فارسی معین)، مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد، (برهان) : چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین گُرد بر تخت فیروز باد، فردوسی، کسی باشد از بخت فیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد، فردوسی، به فیروز بخت شه افراسیاب کنم دشت ایران چو دریای آب، فردوسی، لب بخت فیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، عنصری، عقیقین ِلبش فیروز گشته جهان بر حال او دلسوز گشته، فخرالدین اسعد، دولت فیروز و رأی روشن و بخت جوان همت والا و عزم فرخ و امر روان، عبدالواسع جبلی، - ترکیب ها: - فیروزآباد، فیروز آمدن، فیروزان، فیروزاختر، فیروزبخت، فیروزبختی، فیروزبهرام، فیروزپی، فیروزجاه، فیروزجرد، فیروزجنگ، فیروزحال، فیروزرام، فیروزرای، فیروزرایی، فیروزسالار، فیروز شدن، فیروزفال، فیروزفالی، فیروز کردن، فیروزکلا، فیروزکوه، فیروزگرد، فیروز گردیدن، فیروز گشتن، فیروزمند، فیروزمندی، فیروزنین، فیروزه، فیروزی، رجوع به هریک از این کلمات شود، و با کلمات بهر و رزم و روز و طالع و عزم و نوش نیز آید
دهی است از بخش مرکزی شهرستان آباده که دارای 385 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات، انگور و بادام و کاردستی مردم بافتن کرباس و گیوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 290 تن سکنه است، آب آن از رود سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 350 تن سکنه است، آب آن از رود کر و محصول عمده اش غله و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش حومه شهرستان نیشابور که دارای 76 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان آباده که دارای 385 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات، انگور و بادام و کاردستی مردم بافتن کرباس و گیوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 290 تن سکنه است، آب آن از رود سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 350 تن سکنه است، آب آن از رود کر و محصول عمده اش غله و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش حومه شهرستان نیشابور که دارای 76 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گل لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گُل ِ لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
پارسی تازی گشته پیروز فیروزه یکی از احجار آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است. وزن مخصوص بین 62، 2 تا 83، 2 است و سختیش برابر شیشه یعنی مساوی با 6 می باشد، فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد بزودی در بین احجار کریمه شناخته می شود. همیشه بی شکل است. و در حالت طبیعی در آن رگه های قهوه یی یا سفید رنگ مشاهده می گردد. شکست فیروز ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند. مرغوبترین نوع فیروزه رنگ آبی آسمانی خوش رنگ می باشد که مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیک نیشابور وجود دارد. در ترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آن غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است پیروزه فیروزج حجرالظفر حجرالغلبه حجرالعین حجرالجاه یا فیروزه بادامی. فیروزه ای که به شکل حباب و یا بادام است. یا فیروزه بو اسحاقی (بوسحاقی)، پیروزه بو اسحاقی فیروزه منسوب بمعدن نیشابور: راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. (حافظ 141) توضیح بعضی تصور کرده اند که فیروزه بواسحاقی وجود خارجی نداشته و ماخوذ از همین بیت حافظ است که اشاره بممدوح وی شیخ ابواسحاق اینجوست ولی باید دانست که قرنها پیش از حافظ فیروزه بوسحاقی را می شناختند در بیت حافظ هم ایهام است بدو معنی: الف - خاتم شیخ ابواسحاق ب - فیروزه مخصوص بواسحاقی که نامبردار بوده. یا فیروزه رگدار. قسمی فیروزه ناصاف و قیمتی: قدر می خواهی ز مردم چون فلک ناصاف باش هست از آن فیروزه رگدار را قیمت گران. یا فیروزه زنده. فیروزه خوش رنگ مقابل فیروزه مرده. یا فیروزه کهن (کهنه)، فیروزه قدیمی که خوشرنگ و گرانبها تر است. یا فیروزه مرده. فیروزه بد رنگ مقابل فیروزه زنده، برنگ فیروزه کبود. یا خیمه فیروزه. سرا پرده نیلی، آسمان: بالای هفت خیمه فیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
پارسی تازی گشته پیروز فیروزه یکی از احجار آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است. وزن مخصوص بین 62، 2 تا 83، 2 است و سختیش برابر شیشه یعنی مساوی با 6 می باشد، فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد بزودی در بین احجار کریمه شناخته می شود. همیشه بی شکل است. و در حالت طبیعی در آن رگه های قهوه یی یا سفید رنگ مشاهده می گردد. شکست فیروز ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند. مرغوبترین نوع فیروزه رنگ آبی آسمانی خوش رنگ می باشد که مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیک نیشابور وجود دارد. در ترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آن غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است پیروزه فیروزج حجرالظفر حجرالغلبه حجرالعین حجرالجاه یا فیروزه بادامی. فیروزه ای که به شکل حباب و یا بادام است. یا فیروزه بو اسحاقی (بوسحاقی)، پیروزه بو اسحاقی فیروزه منسوب بمعدن نیشابور: راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. (حافظ 141) توضیح بعضی تصور کرده اند که فیروزه بواسحاقی وجود خارجی نداشته و ماخوذ از همین بیت حافظ است که اشاره بممدوح وی شیخ ابواسحاق اینجوست ولی باید دانست که قرنها پیش از حافظ فیروزه بوسحاقی را می شناختند در بیت حافظ هم ایهام است بدو معنی: الف - خاتم شیخ ابواسحاق ب - فیروزه مخصوص بواسحاقی که نامبردار بوده. یا فیروزه رگدار. قسمی فیروزه ناصاف و قیمتی: قدر می خواهی ز مردم چون فلک ناصاف باش هست از آن فیروزه رگدار را قیمت گران. یا فیروزه زنده. فیروزه خوش رنگ مقابل فیروزه مرده. یا فیروزه کهن (کهنه)، فیروزه قدیمی که خوشرنگ و گرانبها تر است. یا فیروزه مرده. فیروزه بد رنگ مقابل فیروزه زنده، برنگ فیروزه کبود. یا خیمه فیروزه. سرا پرده نیلی، آسمان: بالای هفت خیمه فیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش