جدول جو
جدول جو

معنی فیروزجنگ - جستجوی لغت در جدول جو

فیروزجنگ
(جَ)
پیروزجنگ. (فرهنگ فارسی معین) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقالۀ عروضی). مردی فیروزجنگ است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 47)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیروزان
تصویر فیروزان
(پسرانه)
پیروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیروزجنگ
تصویر پیروزجنگ
پیروز در نبرد، آنکه در جنگ پیروز شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیروزج
تصویر فیروزج
فیروزه، نوعی کانی قیمتی به رنگ آبی آسمانی یا سبز که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
(جَ)
در نبردها فیروز. فاتح در حرب. مظفر در رزم. که از جنگ پیروز برآید:
عنانتاب شد شاه پیروزجنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ.
نظامی.
همانا کزان بود پیروزجنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رَ)
رجوع به فیروزه رنگ شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
حالت و چگونگی پیروزجنگ:
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروزجنگیش ترسیده بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف). در این کلمه لفظ ’مند’ زاید است، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبورافادۀ معنی مصدری می کند و فیروزمند به معنی فیروزی است. (از انجمن آرا). اما در هیچ یک از شواهد موجود این ترکیب به معنی مصدری به کار نرفته است و استعمال پساوند مورد بحث با صفت صحیح نیست و گویا جز نظامی گنجوی کسی این ترکیب را به کار نبرده است:
که بر هرچه شاید گشادن ز بند
دل و رای شه باد فیروزمند.
نظامی.
کنون داد گر هست فیروزمند
از اینگونه بیداد تا چند چند.
نظامی.
ز لشکرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند.
نظامی.
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند.
نظامی.
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نیاید گزند؟
نظامی.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
نظامی.
رجوع به فیروزمندی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که دارای 53تن سکنه است، آب آن از سجادرود و چشمه سارها و محصول عمده اش برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به فیروزج. فیروزه ای، به رنگ فیروزه. رنگ آبی روشن
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است: قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است، (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53)
محلی در دوفرسخی جنوب شرقی شیراز، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
معرب پیروزگ. پیروزه. فیروزه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فیروزه شود
لغت نامه دهخدا
فیروزه نبرد فاتح در حرب آنکه در جنگها مظفر شود: عنان تاب شد شاه پیروز جنگ مبان بسته برکین بد خواه تنگ. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیروزمند
تصویر فیروزمند
پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پیروز فیروزه یکی از احجار آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است. وزن مخصوص بین 62، 2 تا 83، 2 است و سختیش برابر شیشه یعنی مساوی با 6 می باشد، فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد بزودی در بین احجار کریمه شناخته می شود. همیشه بی شکل است. و در حالت طبیعی در آن رگه های قهوه یی یا سفید رنگ مشاهده می گردد. شکست فیروز ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند. مرغوبترین نوع فیروزه رنگ آبی آسمانی خوش رنگ می باشد که مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیک نیشابور وجود دارد. در ترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آن غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است پیروزه فیروزج حجرالظفر حجرالغلبه حجرالعین حجرالجاه یا فیروزه بادامی. فیروزه ای که به شکل حباب و یا بادام است. یا فیروزه بو اسحاقی (بوسحاقی)، پیروزه بو اسحاقی فیروزه منسوب بمعدن نیشابور: راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. (حافظ 141) توضیح بعضی تصور کرده اند که فیروزه بواسحاقی وجود خارجی نداشته و ماخوذ از همین بیت حافظ است که اشاره بممدوح وی شیخ ابواسحاق اینجوست ولی باید دانست که قرنها پیش از حافظ فیروزه بوسحاقی را می شناختند در بیت حافظ هم ایهام است بدو معنی: الف - خاتم شیخ ابواسحاق ب - فیروزه مخصوص بواسحاقی که نامبردار بوده. یا فیروزه رگدار. قسمی فیروزه ناصاف و قیمتی: قدر می خواهی ز مردم چون فلک ناصاف باش هست از آن فیروزه رگدار را قیمت گران. یا فیروزه زنده. فیروزه خوش رنگ مقابل فیروزه مرده. یا فیروزه کهن (کهنه)، فیروزه قدیمی که خوشرنگ و گرانبها تر است. یا فیروزه مرده. فیروزه بد رنگ مقابل فیروزه زنده، برنگ فیروزه کبود. یا خیمه فیروزه. سرا پرده نیلی، آسمان: بالای هفت خیمه فیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
فرهنگ لغت هوشیار
پیروز، پیروزمند، فاتح، فیروز، مظفر، منصور
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد