به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جُستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فعل مدح به معنی نیک است. (از غیاث اللغات). فعل ماضی است به معنی نیک است. و آن را فعل مدح گویند، مقابل ساء و بئس که فعل ذم است. این فعل چون افعال دیگر صرف نمی شود، زیرا در زمان حال به صورت ماضی مستعمل است و در نعم سه لغت دیگر است بدین ترتیب: نعم و نعم و نعم ، گویند: نعم الرجل زید، و نعمت المراءه هند، و نعم المراءه هند. (از منتهی الارب). از افعال مدح است و مقابل بئس است. (از متن اللغه). نیک است. نیکوست. چه نیکوست. (یادداشت مؤلف). رجوع به منتهی الارب و رجوع به بئس در این لغتنامه شود. - نعم البدل، بهتر بدل. نیک عوض. (از غیاث اللغات) : مام من در دیگ پختن بد مثل دخت اویم گر نیم نعم البدل. علی اکبر دهخدا. - نعم البرید: چون کبوتر نامه آورد از ظفر نعم البرید عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتی. خاقانی. - نعم الصباح: بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خود بخودی باز داد صبحک اﷲ جواب. خاقانی. -نعم العوض: دید ما را دید او نعم العوض هست اندر دید او کلی غرض. مولوی. - نعم الفتی: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل راصاحب منم نعم الفتی. خاقانی. - نعم المقیم: شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم. سوزنی. - نعم الوکیل: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. ترکیب های دیگر: - نعم المسیر. نعم المطلوب
فعل مدح به معنی نیک است. (از غیاث اللغات). فعل ماضی است به معنی نیک است. و آن را فعل مدح گویند، مقابل ساء و بئس که فعل ذم است. این فعل چون افعال دیگر صرف نمی شود، زیرا در زمان حال به صورت ماضی مستعمل است و در نِعم َ سه لغت دیگر است بدین ترتیب: نَعِم َ و نِعِم َ و نَعم َ، گویند: نعم الرجل زید، و نعمت المراءه هند، و نعم المراءه هند. (از منتهی الارب). از افعال مدح است و مقابل بئس است. (از متن اللغه). نیک است. نیکوست. چه نیکوست. (یادداشت مؤلف). رجوع به منتهی الارب و رجوع به بئس در این لغتنامه شود. - نعم البدل، بهتر بدل. نیک عوض. (از غیاث اللغات) : مام من در دیگ پختن بد مثل دخت اویم گر نیم نعم البدل. علی اکبر دهخدا. - نعم البرید: چون کبوتر نامه آورد از ظفر نعم البرید عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتی. خاقانی. - نعم الصباح: بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خود بخودی باز داد صبحک اﷲ جواب. خاقانی. -نعم العوض: دید ما را دید او نعم العوض هست اندر دید او کلی غرض. مولوی. - نعم الفتی: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل راصاحب منم نعم الفتی. خاقانی. - نعم المقیم: شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم. سوزنی. - نعم الوکیل: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. ترکیب های دیگر: - نعم المسیر. نعم المطلوب
بانعمت تر. متنعم تر: قال من انعم الناس عیشاً؟ قال من تحلی بالعفاف و رضی بالکفاف وتجاوز مایخاف الی ما لایخاف. (المزهر سیوطی ص 317). - امثال: انعم من حزیم. انعم من حیان اخی جابر. (یادداشت مؤلف).
بانعمت تر. متنعم تر: قال من انعم الناس عیشاً؟ قال من تحلی بالعفاف و رضی بالکفاف وتجاوز مایخاف الی ما لایخاف. (المزهر سیوطی ص 317). - امثال: انعم من حزیم. انعم من حیان اخی جابر. (یادداشت مؤلف).